۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

ای نامه که می روی به سویش




به نام ِ خدا
- از حال ِ من اگر بخواهید، ملالی نیست جز دوری از شما -
اولِ نامه ام را به یادِ قدیم، با این جمله ی معروف - که همیشه خاله جان برایِ شما، یا بابا از جبهه برایتان می نوشت - شروع کردم
اینجا همه چیز خوب است، آسمان همیشه آفتابی ست، گه گاهی ابری می شود، باران می بارد و به خاطرِ وجود ِ آفتاب در آسمان، کمانِ رنگی دیده می شود
زنده گی خوب و خوش در جریان است، دستمان پُر پول، دلمان شاد، روزگار بی
غم
از احوالاتِ خودمان هم، که خوشِ خوش است، دلتنگی نمی کنم برایتان، اشک هم نمی ریزم، خوشحالِ خوشحالم، آن جمله ی بالا را هم محضِ یادآوریِ گذشته نوشته ام!
دوری آزارم نمی دهد، فاصله پیرم نمی کند، جایِ خالی ِ تان را، دیدن ِقابِ عکسِ رویِ میزم هر صبح پُر می کند!
شبها وقت ِ خواب، به یاد ِ خاطرات ِ خانه ی کودکی ام، به یادِ بازیگوشی هایم، به یادِ وجودِ سراسر مهرتان و آغوشِ گرمتان، سرم را زیرِ پتو نمی برم و هق هقِ گریه ام را، بی صدا خفه نمی کنم
خوشحالم، و چه چیز مهم تر از این برایِ شما؟!
گفته بودید دلتان نامه می خواهد تا هر زمان که دلتنگ شدید، ببوئید ُ ببوسید ُ بخوانیدش
به رویِ چشمانم اجابت کردم،
با دلِ خوش و لبخند شروع کردم و با دلِ خوش به پایان می رسانم

* گفته بودید دروغ نگویم و آویزه ی گوشم کنم، مرا ببخشید اینبار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر