دست
ِ خودم نیست، هر کاری می کنم نمی تونم با خودم کنار بیام. تاب و تحملم تموم شده و هیچ
کاری ازم بر نمیاد.
مثل
ِ چنگ زدن به یه ریسمان ِ نامرئی برای ِ نجات یافتن اما دریغ و درد که هیچ چیز نیست
جز خیال و توهم.. جز تاریکی... درد
اینکه
یک سره می نویسم و می نویسم، نشونه ی این نیست که ذوق ِ هرچیزی که می خوای اسمش رو
بذاری شکوفا شده، نه! می نویسم تا فراموش کنم و فراموش شم و از خاطرم برن یک لحظه!
این
هم یه مدلشه دیگه، گاهی گریه می کنیم از سر ِ اجبار نه سبکی، نه خلاصی و نه راحت شدن،
من هم می نویسم و این نوشتن خود ِ خود ِ اشک است!
این
باری که روی ِ قفسه ی سینه م سنگینی می کنه از حد ِ من زیادتر ِ، از توان ِ من به دوره،
و من خیلی حقیر تر از اون هستم که بتونم این درد رُ با خودم حمل کنم
بُریدم؟!
شاید...
کاش
می شد دور شد، دور شد و دور شد... از تمام ِ لحظه های ِ بد، دقایق ِ کسل کننده، خاطرات
ِ نازیبا.... دور شد از هر اونچه که من ُ اینطور در به در کرده درون ِ خودم!
من
خسته ام... من خسته است...
به
کدامین گناه این چنین تاوان پس می دم؟ چرا پس تموم نمی شه؟! چرا پس تموم نمی شم؟
از
دردی که می کِشم
غم
ِ مرا ندیدند و گفتند
مانکن
شده ای!
همیشه بهترین راه اروم شدنم نوشتنم بوده
پاسخحذفوقتی ناراحت باشم زیاد مینویسم
انگار وقتی مینویسم از خودم منتقل میشه به اون کاغذ
سبک میشم