۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

مادری بیدار شده است




این روزها احساسی ته ِ قلب ِ من هوس ِ مادر شدن دارد، یک حس ِ موذی که شبانه روز دست از سر ِ من بر نمی دارد و من به حساب ِ پخته تر شدنم می گذارم، به حساب ِ بزرگ تر شدنم مثلن
این حس، با پانزده ساله گی ام فرق می کند که عاشق ِ بچه ها بودم و برای ِ همه ی نوزادان ِ فامیل حکم نَنو را داشتم
یا هجده ساله گی که هر کودکی را در آغوش می گرفتم در خیالم خودم را مادرش می پنداشتم
یا حتا بیست و یک ساله گی ام، بعد از ازدواج که از تنهایی و غربت و محیط ِ خشک ِ اینجا داشتم دیوانه می شدم و تنها راه ِ خلاصی را در این می دیدم که خودم را به در و دیوار بزنم که امیر راضی شود برای پدر مادر شدن اما راه به جایی نبرد
این احساس چیزی متفاوت تر از تمام ِ حس ِ آن سالهاست
مادر ِ واقعی ِ وجود ِ این دختری که همیشه بچه می ماند بیدار شده است و حالا دست از سر ِ من بر نمی دارد!
این من نیستم آدمی که وقتی از خیابان می گذرد با دیدن ِ کودکی درون ِ کالسکه، آغوش ِ پدرش، دست در دست ِ مادرش، بر می گردد و تا جایی که می تواند رفتنش را نگاه می کند و درون ِ دل - گاهن بلند بلند - قربان صدقه اش می رود!
این من نیستم کسی که ساعت ها پشت ِ ویترین ِ مغازه ی لباس های ِ کوچک، خیره خیره نگاه می کند و با خود می گوید فلان لباسی را می خرم برای ِ بچه ام و بعد به خودش می آید که کدام بچه؟!
این من نیستم کسی که رو به آینه می ایستد و دست روی ِ شکمش می کشد و معلوم نیست در جست و جوی ِ چه می گردد! کمی برجسته گی؟ نشانی از یک کودک؟
این ها من نیستم! هیچکدام!
می شود به تمام ِ آدم هایی که می پرسند چرا بچه دار نمی شوی بگویی آماده گی اش را نداری، نه مالی و نه روحی، و خودت را خلاص کنی اما به خودت چه؟! وقتی تویی که خود ِ تویی دلیلش را می داند اما هنوز هم میل به مادر شدن دارد و سرسختانه این را می خواهد چه باید گفت؟ که لعنتی دست از سرم بردار؟ بر می دارد؟
در جوابت نمی گوید مشکلی که داری هیچ ربطی به این میل ندارد؟!
تا دنیا دنیا دنیاست می توانم خاله شادی ِ تمام ِ بچه ها باشم و دلم از یک خاله گفتنشان، یک بوسه، لبخند و خوشحالی ِ شان قنج رود اما هیچکدام این هوس، این حس را تسکین نمی دهد

یک سن ِ دیگر گذشت... به این " حس " بگویید زودتر پیر شود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر