۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

امان از وقت تنهایی





مامان مهمون داشت و باهام تماس نمی گرفت، دل گیر بودم ازش
زنگ که زد، توپیدم بهش که حالا سر شلوغیته و من ُ فراموش کردی، مهمونات بالاخره می رن و اونوقت ِ که اگه باهام تماس بگیری جوابت رُ نمی دم
بهونه تراشی کرد تا ناراحت نباشم و من موقع جواب دادن بهش صدام می لرزید
گوشی ُ قطع کردیم و بعدش تماسهای ِ هر یه ساعت به یک ساعتش شروع شد!
جفتمون می ترسیم... اون از وقت ِ تنهایی... من از فراموش شدن!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر