یه روزی از راه می رسه
که می شینیم کنار ِ هم
من دست به روی ِ موهای ِ سپیدت
می کشم می گم، پیر شدی مرد
تو می خندی می گی نه
اینکه خودت جوون موندی؟
من بغض می کنم و می
گم زشت شدم؟
تو لب و لوچه ت رُ جمع
می کنی به نشونه ی فکر کردن ُ بعد می گی آره، و می خندی
من دست ِ چروکیده م ُ مشت می کنم می زنم به بازوت ُ می گم دروغ نگو، هنوزم اخلاقت مثه اون قدیماست، هیچ
عوض نشدی!
تو باز می خندی
من با پر ِ روسری اشکام
ُ پاک می کنم می گم کاش بچه داشتیم، الان دورمون شلوغ بود و انقدر تنها نبودیم
تو می گی بچه می خواستیم
چی کار؟ الان معلوم نبود هر کدومشون کجا بودن. غصه ی اضافی داشتیم!
من جواب نمی دم، بینیم
ُ می کشم بالا
تو سرم ُ می چسبونی
به سینه ت ُ پیشونیم ُ ماچ می کنی
من می شنوم که آه می
کشی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر