۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

وقتی بی تابی...




اتفاقات مسخره ای می افته... زنده گیمون شده مثه این فیلمای ِ بی محتوا که از کانالای ِ مختلف ِ تلویزیون ِ ملی پخش می شه!
دوستیامون خیلی راحت رنگ که نمی بازه، بلکه تموم می شه... به سرعت ِ یک پلک زدن... چشمت ُ که می بندی ُ باز می کنی می بینی آدمایی که دور و اطرافت بودن دیگه نیستن و بله، باید گفت کسای ِ دیگه ای جاشون قرار گرفتن!
خب، این طبیعیه... یکی میره، یکی دیگه میاد... اما طبیعی تر از اون اینه که، جای ِ نبودن ِ قبلی ها همیشه تیر می کشه! مخصوصن اگه یک هو، بدون ِ اینکه انتظارش رُ داشته باشی ببینی نیستن
همه چی به طور ِ احمقانه ای، غم انگیز شده...
و شاید این تویی که تغییر کردی... تو فرو رفتی تو یه حفره ی بی خیالی ِ سیاه که دیده نمی شی...
اما گاهن صحبت هایی پیش میاد که می بینی، عه، فلانی راست می گه، من قبلن چنین بودم ُ حالا چنان شدم!
مامان امروز می گفت تو آروم شدی! گفتم چه طور؟ گفت همیشه وقتی راجع به فلان موضوعی صحبت می کردیم تو جوش می آوردی و پشت ِ تلفن من از صدای ِ داد و بی دادت می ترسیدم، اما این روزها خیلی راحت، خیلی ساده و خیلی خونسردانه جواب می دی و انگار نه انگار این همون حرفی ِ که باعث ِ بحث ِ همیشه گی بین ما بوده!
گفتم خب این خوبه که، نیست؟ گفت نه، این منو می ترسونه چون تو دیگه دفاع نمی کنی! بحث نمی کنی! این سکوتت، این منطقی که می دونم از پی این سکوت میاد من ُ می ترسونه!
دوست ِ ده ساله ی دیگری هم از همین بی خیالی داد و فغان راه انداخته بود که تو منو می ترسونی!
و می بینم که درست می گن... شاید که درست می گن و من آروم آروم توی این حفره غرق شدم!
من توی ِ خودم غرق شدم، فرو رفتم و یه پیله ای اطراف خودم تنیدم!
گاهی می بینی، اتفاقاتی که اطرافت می افته که تو به معنای واقعی هیچ کاری از دستت بر نمیاد و تنها و تنها نشونه ی اعتراضت ضعفیه که تمام ِ وجودت رُ می گیره
می بینی، همسر ِ عزیز ِ دوست ِ عزیزترینت به جرمی پوچ محاکمه می شه و تو... و تو تنها گریه می کنی، گریه از سر عجز، از سر قلبی که فشرده می شه و دستت به هیچ جایی بند نیست.... حتا اونقدر دوری که نمی تونی یه آغوش هدیه بدی به دوستت و بگی که کنارشی و تنهاش نمی زاری
می بینی، جلسه ی دوم ِ کارت با اعتراض ِ سه چهار تا ولی شروع می شه که می نالن از توبیخ کردن ِ بچه هاشون و اشکشون رُ دراوردن! یه مشت حرف ِ پوچ و بی اساس که یه بچه ی چهارساله از خودش درآورده و تو نمی تونی ثابت کنی که چنین کاری نکردی
و می بینی هزار و یکی اتفاق ِ دیگه ای می افته که با اعتراض یا بی اعتراض تو، هیچ تفاوتی ایجاد نمی شه و این تورو ویرون می کنه... تو رو از آدمی که هستی تبدیل به آدمی می کنه که دیگه برای ِ خودت هم غریبه ست

این روزا فقط گریه می کنم... برای ِ مرگ ِ تمام ِ رویاهای ِ خوشبینانه م... برای ِ مرگ ِ انسانیت... برای ِ مرگ ِ رفاقت... برای ِ مرگ ِ عدالت... برای ِ مرگ ِ...
و به شما لبخند می زنم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر