۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را..




سالها پیش تر، رفته بودم روی ِ بام ِ انباری ِ مان
سر ِ ظهر بود و همه ی دنیا انگار خوابیده بودند... نور ِخورشید از میان ِ شاخه های ِ درخت ِ توت که تکان می خوردند، روی ِ صورتم می افتاد
داشتم گریه می کردم، ترسیده بودم... آن روزها مرگ برایم چیزی عجیب تر از حالا بود... فکر می کردم به اینکه بابا بمیرد چه می شود؟ اینکه یک روزی نباشد؟ سر ِ کلاس ِ دینی مان از مرگ حرف زده بود معلم آن روز و من ترسیده بودم... نه از مرگ ِ خودم که از مرگ ِ عزیزانم... نبودنشان....
گریه می کردم آرام آرام... مادربزرگم که دیده بود نیستم آمده بود سراغ ِ غار ِ تنهایی ام
بالای ِ نردبام بود و اجازه گرفت که کنارم بنشیند. خودم را جمع کرده بودم و صورتم را طوری می گرفتم که اشکهایم را نبیند
دستش را روی ِ شانه ام گذاشت و پرسید چرا گریه می کنم؟ جوابش را ندادم
گفت گریه کردن هم تنهایی نمی شود، باید کسی باشد که بغلت کند، بعد انگار تمام ِ غم ِ دنیا و هرچه درون ِ دلت است نصف می شود... بعد محکم بغلم کرد و گفت، اینطور بهتر نیست دختر جان؟! هرچه دلت می خواهد گریه کن، من هستم، همیشه بغلت می کنم
سالها بعدش، وقتی مُرد، باورم نمی شد... پنجاه و پنج روز از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت... نشسته بودم روی ِ صندلی رو به روی غسالخانه... گریه نمی کردم، همه چی برایم مثل ِ خواب بود
مردم همه گروه گروه کنار هم ایستاده بودن و حرف می زدن.. گاهی از میان ِ آن شلوغی صدای ِ شیون ِ عمه ام را می شنیدم
عمویم کنارم نشست... دستش را روی ِ شانه ام گذاشت... گفت گریه نمی کنی؟ جوابش را ندادم
گفت، گریه کن عمو جان، من کنارت هستم، بغلت می کنم... می دانم باور نمی کنی، اما اگر این بغض میان ِ سینه ات بماند، همیشه ماندگار می شود
گریه نکردم، بلند شدم، خیال کنم بهش بد و بی راه گفتم...
رفتم به سمت غسالخانه... بوی کافور می آمد... بوی ِ مرگ... کسی حواسش به من نبود... مُرده ها کنار ِ هم، روی ِ تخته های مخصوص خوابانده شده بودن... بی لباس... لخت...
بدم آمد... اگر زنده بودند اجازه می دادند که اینطور در معرض نمایش همه قرار بگیرند؟
میان ِ آن ها مادربزرگم را دیدم... آرام خوابیده بود... فقط به صورتش نگاه می کردم نه به تن عریانش... خوابیده بود انگار... موهایش تازه حنا کرده بود... خوابیده بود، آرام و راحت... دستم را روی ِ شیشه گذاشتم، گفتم بغلت را می خواهم... بغلت را... بغلت را
و گریه کردم... درد داشتم...مچاله شدم کف ِ سالن ِ سرد ِ غسالخانه و میان ِ هق هق تنها می گفتم بغلت را می خواهم...
تازه گویی باورم شده بود که این انسان ِ روی ِ این تخت، که زمانی نه چندان دور، تمام ِ زنده گی ِ من بوده، دیگر میان ِ ما نیست و ساعتی بعد میان ِ خروارها خاک مدفون می شود برای ِ همیشه و وعده ی بعدی دیدار می افتد.... می افتد به هیچ جا! به هیچ کجا...

بعد از آن، هر اشکی که از دل درد گرفته ام چکیده شد، تنها آغوش ِ خودم بوده که بغلم کند
و گاهی، حس ِ دستی گرم که روی ِ شانه ام می نشیند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر