گفته بود برویم هفت
حوض خرید کنیم، به یاد ِ قدیم که مجرد بودی خیابان ها را گز کنیم و سر آخر هم یک جایی
نهاری چیزی بخوریم و روزمان را اینطور بگذرانیم
گفتم باشد. خب، خیلی
وقت بود که نرفته بودیم بیرون، شاید دو سه سالی می شد. آن بار هم امیر همراهمان بود،
فکر کنم رفته بودیم ونک.. شاید هم نه، ونک را با نیلوفر بودیم.. نمی دانم دقیقن!
قرارمان تجریش بود.
از خانه تا آنجا را با اتوبوس رفتم و هی خط عوض کردم، دیدن ِ آدمها اینطور کنار ِ هم
برایم لذت بخش بود. از آخرین باری که سوار اتوبوس شده بودم سالها می گذشت و یک طوری
برایم جالب می آمد. ردیف ِ آخر نشسته بودم کنار ِ پنجره و به بیرون، ماشین ها، آدمها
و رفت و آمدشان نگاه می کردم. بوی ِ پاییز می آمد، باد می خورد به صورتم و باعث می
شد حس ِ خوبی داشته باشم
به تجریش که رسیدم،
رفتم به جایی که قرارمان بود، رو به روی ِ پاساژ قائم. گفت برویم عکسهایم را بگیرم
و بعدش می رویم هفت حوض. بعد گفت تو هم دلت می خواهد عکس بیندازی؟ گفتم چرا؟ گفت برای
ِ لاتاری! گفتم لاتاری؟ گفت نشنیده ای اسمش را؟ شرکت می کنی و اگر شانس همراهت بود
و برنده شدی اقامت ِ آمریکا را می گیری و چه و چه. گفتم باشد!
توی ِ آتلیه روسری ام
را دراوردم، رو به روی ِ آینه که به خودم نگاه کردم دختری را دیدم که هیچ شباهتی به
خودم نداشت. موهایش چسبیده بود کف ِ سرش، زیر ِ چشمانش گود افتاده بود و تیره شده بود.
آمد کنارم و صورتم را برگرداند سمت ِ خودش، دست کشید بین ِ موهایم و سعی کرد حالت بدهد
بهشان. لبخند زدم بهش، شاید خواستم قدردانی کنم مثلن.
خانم عکاس سرش را از
لای در آورد تو و گفت اماده ای؟ گفتم بله
روی ِ صندلی به دوربین
نگاه می کردم، هی می گفت سرت را کج کن، نه اینطور نشد، چشمانت را چرا انقدر باز می
کنی؟ عادی باش! حرصم گرفت، گفتم مدل صورتم اینطور است عکست را بنداز! خانم عکاس اخمهایش
توی ِ هم رفت و گفت آماده باش، یک دو سه و کلیک! از توی ِ مانیتور که نگاه به عکس انداختم
بدم آمد. من چرا انقدر زشت شده ام؟ گفت خوب است؟ گفتم خوب است! دروغ گفتم، خوب نبود
اما اهمیتی نداشت برایم.
بعد فکر کردم حالا بیاید
و مثلن برنده شوم. خنده ناک است اینکه من حتا اسمش را هم نشنیده باشم و دوستم بگوید
بیا و شرکت کن و من هم باشدی بگویم و بعدش... بعد گفتم کدام شانس آخر؟
از در آتلیه بیرون آمدیم.گفتم
زشت شده بود عکسم، نه؟ گفت روتوش می کند خوب می شود. نگفت نه زشت نشده ای اما منظورش
همین بود از روتوش کردن! گفتم باشد!
با دو بار تاکسی عوض
کردن رسیدیم هفت حوض. کنار ِ خیابان دست فروشها بساط پهن کرده بودند، از زالزالک و
زغال اخته و زرشک کوهی تا پیراهن و شال و شرت! همه چیز می فروختند. من سرم توی ِ بساط
ِ دست فروشها بود و او سرش توی ِ ویترین مغازه ها! مثل ِ مامان ها هی دنبالم می آمد
و می گفت بیا این را ببین خوب است؟ به تو این رنگ خیلی می آید و من نگاه نکرده می گفتم
گران است، نمی ارزد! و باز می رفتم همان جایی که بودم
سر آخر عصبانی شد، دستم
را محکم گرفت بین دستهایش و مرا با خودش می کشاند و من مثل ِ بچه های کوچک تقلا می
کردم که از دستش فرار کنم. کنار ِ مغازه ای رسیدیم که ترشی می فروخت، از شور تا مخلوط
و سالاد و و و. سفت همانجا ایستادم و چشم می گرداندم هی بین ِ ظرفهای ِ ترشی، هر کار
کرد جُم نخوردم. گفت می خواهی؟ بگیرم برایت؟ یک هو دلم را زدند گفتم نه، اما همانجا
ماندم و به ظرف ِ گنده ی شور نگاه می کردم. گفت آقا می شود تست کرد؟ مرد ِ فروشنده
که اجازه داد یک دانه کلم برداشت و گرفت رو به روی ِ صورتم. گفت بخور، اگر دوست داشتی
بگیریم. خوشمزه بود اما دیگر دلم نمی خواست. اینبار من بودم که دستش را می کشیدم و
او هل هلکی از فروشنده تشکر می کرد.
دو سه بار خیابان را
هی بالا و پایین کردیم و او یکسره می گفت چیزی نمی خواهی؟ این همه لباس و شلوار و کیف
و مانتو، هیچکدام را احتیاج نداری؟ گفتم نه. گفت سابق بر این عاشق ِ خرید کردن بودی،
چه شده؟! گفتم چیزی احتیاج ندارم. گفت گشنه ای؟ گفتم بله. دروغ گفتم، گشنه نبودم اما
خسته شده بودم. کنار ِ یک مغازه ایستادیم که غذاهای خانه گی درست می کرد، در ِ مغازه
را که باز کردیم بوی ِ کشک ِ بادمجان توی ِ بینی ام پیچید و دلم ضعف رفت. گفتم من کشکه
بادمجان می خواهم. یک لقمه که خوردم سیر شدم. گفت همین؟ گفتم همین. گفت سیر شدی؟ گفتم
بله. نگاه ِ غمگینی به صورتم انداخت و من به رویش لبخند زدم. شاید برای ِ اینکه حرفی
نزند. دوست نداشتم نصیحتم کند. فهمید، لبخند ِ غمگینی زد و غذا خوردن را از سر گرفت
از مغازه که درامدیم،
گفتم برویم. گفت چیزی نمی خواستی؟ گفتم خسته ام فقط، برویم خانه.
توی ِ تاکسی به این
فکر می کردم که چه روز کسل کننده ای داشتم و مطمئنن این چیزی نبود که او می خواست
یک هو ناراحت شدم. بدم
آمد. می توانست امروز طور ِ دیگری باشد، حداقل کمی شاد تر اما اینطور نبود
به صورتش نگاه کردم،
سرش توی ِ گوشی بود و اس ام اس می زد. یاد ِ روزهای ِ مدرسه افتادم که کنار هم می نشستیم
و به در و دیوار هم می خندیدیم.
به همت که رسیدیم، از
هم جدا شدیم. گفت خودم می روم عکسها را می گیرم. گفتم عکس؟ گفت عکس ِ لاتاری را. گفتم
باشد
تا خانه فکر می کردم
که از یک جایی باید همه چیز را عوض کنم.. تا خانه فکر می کردم به این که من احتیاج
به کمک دارم... تا خانه فکر می کردم که خسته شده ام از "منی" که هستم...
تا خانه فکر می کردم به فاصله ای که افتاده است بین ِ من و همه چیز......
شب زنگ زد. گفت عکست
خیلی خوب شده است، خیلی زیبا افتاده ای، گفتم باشد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر