۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

بابای ِ جانم




بابا جان
دلم برایت تنگ شده است
این روزها بدجور هوس ِ بچه گی کردن به سرم می زند
هوس ِ دُم اسبی کردن ِ موهایم
هوس ِ کل کل کردن هایمان و سر به سر گذاشتن هایم را
هوس ِ حرف زدن هایمان
یادت می آید؟ ما دو نفر همیشه حرفی برای ِ زدن به هم داشتیم
من می گفتم دلم می خواهد عاشق شوم
تو می گفتی می شوی، یک روزی
من می گفتم اگر با کسی دوست شوم تو ناراحت می شوی؟
تو می گفتی کسی که سرش به تنش بیارزد، نه
یادت می آید؟ پرسیدم ازت عادت ِ ماهانه یعنی چه؟ - نمی دانستم خب، اسمش را شنیده بودم آن روز توی ِ مدرسه -
تو دست و پایت را گم کردی، گفتی دختر جان، این سوالها را از مادرت بپرس
یادت می آید؟ عاشق شدم! خیال بود اما...
یادت می آید؟ سرش به تنش نمی ارزید
و تو چه قدر غمگین شدی.. شکستی.. گریه کردی
و من تنها نگاهت کردم... گفتم تو احساس ِ مرا نمی فهمی و تو تنها نگاهم کردی
سرم زودی به سنگ خورد.. تو اما دستم را نگرفتی، رنجیده بودی
یادت هست؟ بعد از آن دیگر دوست نبودیم
شدیم تنها و تنها پدر و دختر
فاصله گرفتی و من هم، دامن زدم به این فاصله
یادت می آید؟
حالا اما، دلم آن روزها را می خواهد
می آیم.. می نشینم کنارت.. ساعتها... تو کتاب به دست مطالعه می کنی و من حرفهای ِ مانده را یک به یک قورت می دهم
و زیر چشمی، نگاهت می کنم
می آیم.. می نشینم کنارت... داخل ماشین... تو به رو به رو خیره می شوی و راننده گی می کنی
من صدای ِ ضبط را بلند می کنم و حرفهای ِ مانده را یک به یک قورت می دهم و زیر چشمی، نگاهت می کنم
بابا جان
دلم برایت تنگ شده است
می شود کمی با هم مهربان تر شویم؟ می شود گذشته را فراموش کنیم؟ می شود از پی هر رنجشی، آن چشم های ِ با محبتت را، به چشم های ِ من ندوزی و گذشته را یاد آوری نکنی؟
چیزی نمی گویی با کلمات اما ... امان از آن چشمها
بابا جان
یادت می آید؟
یادت می آید؟
حالا بزرگ شده ام.. حالا عاشق شده ام... حالا می فهمم نگرانی برای ِ عزیز یعنی چه
بزرگ شده ام، اما آنقدر کوچکم که دلم آغوش ِ دوستانه ی گذشته را می خواهد
بابا جان... دلم آغوش ِ پدرانه را نه، آغوش ِ دوستانه را می خواهد
بابا جان
یادت می آید؟
من و تو همیشه حرفی برای ِ گفتن داشتیم
حالا اما، آنقدر سکوت می کنیم که صدای ِ ساعت ِ لعنتی یادآوری می کند که زمان می گذرد...!
بابا جان
نگاهم کن
از پی ِ جای ِ خالی ِ رفاقتت، سر به هر سو بردم تا با کسی، حسی، دوستی، پُرش کنم اما خالی تر از همیشه، رو به تو گرداندم که سرت را میان ِ کارهایت فرو برده بودی
تو هم از پی ِ جای ِ خالی، اینطور گرفتار شده ای؟
بابا جان
هوس ِ بچه گی کرده ام
می شود سر به سرم بگذاری؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر