یک ماه ِ پیش خانه ی
دوستی بودیم، برای ِ شب نشینی دور هم جمع شده بودیم و گل می گفتیم و گل می شنفتیم
روی ِ میزی که پر از
گلدان های ِ کوچک بود، نگاهم گل ِ کاکتوسی را بدجور گرفته بود، کنارش گلدان ِ کاکتوس
ِ دیگری که خودم چند ماه پیشتر به خانم صاحب خانه داده بودم، خودنمایی می کرد و خیلی
زیبا قد علم کرده بود
تا وقت ِ رفتن، چشم
از آن گلدان بر نداشتم، دلم را برده بود
آقای ِ صاحب خانه که
انگار متوجه نگاهم شده بود، رفت و گلدان ِ کوچک را آورد و گفت برای ِ شما
لبخندی پت و پهن و سرشار
از خجالت به لب آوردم و تشکر کردم.
یک ماه ِ تمام هر روز
صبح که بیدار می شدم، به گلدانم کمی آب می دادم و چشم به راه بودم که جوانه ای، نشانی
از زنده گی، چیزی از کنار ِ برگهای ِ سوزنی اش خود نمایی کند
یک ماه ِ تمام کنارش
می نشستم و نگاهش می کردم، گویی قرار است با این نگاه ها از رو برود و خودی نشان دهد
امروز صبح که تمام
ِ شبش را نخوابیده بودم، پارچ ِ کوچکم را پر از آب کردم و یکی یکی به گلدان ها آب دادم
تا رسیدم به گلدان ِ مورد علاقه ام، بعد، از بهت پارچ میان ِ دستانم ما بین ِ خم شدن
و سرازیر شدن، ماند
چرا؟ چون بعد از گذشت
ِ یک ماه، دیدم گلی که دوستش می داشتم، مصنوعی ست!
و من یک ماه، گویی آب
در هاون می کوباندم!
مرا چه می شود؟!
هنوز هم مانده ام در
ناباوری که چه شد؟!! چه چیز مانع از این بود که نفهمم گلی که دوستش می داشتم ریشه ای
در خاک ندارد که نشانی از زنده گی را نشانم دهد؟!
مرا چه می شود سر آخر؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر