۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

من و "من"های ِ درون





همه ی افکارم درون ِ گوشم مثل ِ همهمه می ماند، انگار چند نفر همزمان، دهانشان را نزدیک به گوشم کرده اند و پچ پچ می کنند
خوابم که نمی برد، دقیق می شوم هر بار روی ِ یک صدا، که ببینم چه از جانم می خواهند
گاهی می شنوم که چرا مادر نمی شوی؟ دیر می شود... دلت بچه نمی خواهد؟ حس لمس کردن ِ کسی که می دانی از گوشت و پوست ِ خودت است... کسی که می دانی بی هیچ حرفی از جان ِ خودت متولد شده است
دلت نمی خواهد، احساس کنی جنینی درون ِ شکمت رشد می کند؟ دلت نمی خواهد بشنوی کسی " مادر " صدایت می کند؟
بیست و پنج سالت است... تا کی صبر می کنی؟... مشکلات همیشه هستند، درس همیشه هست... کار همیشه هست... اما جوانی، حوصله، مثل ِ گلی می مانند که از فصلشان که بگذرد، پژمرده می شوند
دستم را کنار ِ گوشم حرکت می دهم، گویی می خواهم صورتشان را از خودم دور کنم
اما آن یکی می آید... آرزوهایم  را یاد آور می شود...
همیشه می خواستی بنویسی... دلت می خواست هنرمند باشی... دوست می داشتی سفر کنی... حرکت کنی... رها باشی... چه شده است که حالا میان ِ چهاردیواری خودت را حبس کردی؟ از کجا به کجا رسیدی؟ آیا اینجا همان نقطه ای ست که انتظارش را داشتی؟ آیا توقعت از زنده گی تا به همینجا بود؟ صبح بیدار شدن و مرور ِ مکررات ِ روزانه؟ بی هیچ هدفی؟ بی هیچ برنامه ای؟ اینطور پا در هوا؟ سر در گم؟ آخرش به کجا می روی؟ پنج سال دیگر؟ ده سال دیگر؟ بیست سال دیگر؟ آیا بر می گردی به خودت بگویی، همین است؟! با افتخار بگویی همین است!
تا بخواهم جوابش را بدهم، دیگری سر کنار ِ گوشم می آورد و با لحنی که حاکی از بغض است اسم ِ عزیزانم را به زبان می آورد.. دور بودن از آن ها را.. به وقت ِ نیاز کنارشان نبودن را... بابا و مامان کی تو را تنها گذاشتند که حالا که رنجور و بیمار هستند کنارشان نیستی؟ روزهایی که مامان زنگ می زند و از دلتنگی ات بغض دارد و آغوش ِ تو را می خواهد، چه کسی در آغوشش می گیرد؟ صدای ِ بابا هر بار پشت ِ تلفن خسته تر از بار ِ آخریست که هم صحبتش شدی، حالا با مهر، دستش را چه کسی در دست می گیرد و غرق ِ بوسه می کند و با شیرین زبانی می گوید بوسیدن ِ این دستها افتخار ِ من است؟ خسته گی ات به جانم باشد بابای ِ من...
دیگری با عصبانیت می گوید خسته نشده ای از این دلی که هر بار زخم می خورد؟ خسته نشده ای از تهمت هایی که می زنند و سکوت می کنی؟ خسته نشده ای از کنار ِ آدم های ِ بی ارزش؟ خسته نشده ای از مهربانی؟ خسته نشده ای از محبت کردن های بی جا؟ خسته نشده ای از خودت؟  از خودت خسته نشده ای؟!
با عصبانیت سرم را تکان می دهم و ناخودآگاه فریاد می زنم ساکت شوید.. ساکت شوید.. ساکت شوید... و دستانم را محکم روی ِ گوشهایم فشار می دهم بلکه چیزی نشنوم، اما این هجوم ِ هیاهو نه در بیرون، که از درون ِ من است
درون ِ من، " من " هایی ست که مانند ِ خوره، روح ِ مرا می خورند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر