می ترسم
می ترسم یک روز چشمام
ُ از خواب باز کنم ُ ببینم تو از یاد ِ من رفتی... ببینم تمام ِ خاطرات از ذهنم پر
کشیدن ُ درست شدن مثه یه کاغذ ِ سپید ِ سپید، که هیچ لکه ای روش دیده نمی شه
می ترسم با خودم بگم،
این مرد کیه کنار ِ من؟!
می ترسم یه روز به خودم
بیام، توی ِ کوچه، خیابون، وقتی دارم راه می رم ، قدم می زنم، و همه چی رُ فراموش کنم...
بشم یه آدمی توی ِ سرزمینی که هیچی براش آشنا نمیاد و کسی نباشه که دستم رُ بگیره و به خونه برگردونتم...
می ترسم... می ترسم
تورو دیگه به یاد نیارم...
یعنی می شه یه روزی
نشونه ای از عشق ِ تو نمونه؟ می شه عشق از یاد بره؟ می شه دوست داشتن ِ تو فراموش شه؟
امکانش هست؟
می ترسم... این روزهایی
که برای ِ یادآوری ِ عادی ترین خاطرات، به ذهنم فشار میارم ُ گاهن بعد از مدت زمانی
تلاش، به نتیجه ای نمی رسم
می ترسم... امروزی که
تاریخ ِ سالگرد ِ ازدواجمون ُ فراموش کرده بودم... دیروزی که تاریخ ِ تولدت رُ از یاد
برده بودم... شماره تلفن ِ هزار بار گرفته ی خونه مون رُ، از توی ِ دفترچه ی تلفن
ِ گوشی پیدا کردم!
اینا چنگ می زنه به
دلم... به قلبم... انگار یکی پیدا شده که تمام ِ رختای ِ عالم ُ توی ِ دل ِ من بشوره!
می شه محبت رُ از یاد
برد؟ می شه احساس ُ دیگه لمس نکرد؟
شبا که می خوابی، ساعت
ها بالای ِ سرت بیدار می مونم ُ به پلکای ِ بسته ت نگاه می کنم... آروم دست می کشم
روی ِ موهات... و اعضای ِ صورتت رُ از نظر می گذرونم تا مبادا لحظه ای از خاطرم رفته
باشی...
از ترس، چشمام ُ نمی
بندم تا با کابوس ِ باز شدنشون ُ از یاد بردنت، بیدار نشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر