در کل اگر حساب کنید اینجایی که زنده گی می کنم را دوست نمی
دارم... از مردم ِ اطرافم بیزارم... از همین هایی که هی می خواهند یک سوراخی پیدا کنند
و سرک بکشند ببینند در زنده گی ِ آدم چه می گذرد... می دانم، همه جا همین بساط است
اما وقتی کنده می شوی از جایی که تویش رشد کرده ای، همه چیز به طور ِ غیر ِ قابل ِ
باوری، بزرگ تر نشان داده می شود و باید بگویم اینها همان عیب و ایرادهای ِ شهری است
که تویش می باشم و نمی گذارد اگر خوبی ئی چیزی هم دارد، به چشمم بیاید... بدتر از آن
که این خود ِ بی خودم را که این روزها دست انداخته و گریبانم را گرفته، به گردن ِ همین
شهری می اندازم که داخلش دارم نفس می کشم و مسموم می شوم... همسایه ی کناری ِ مان هر
بار که مرا می بیند، اولین سوالی که می پرسد این است که کجا می روی یا از کجا می آیی
و من دلم می خواهد عوض ِ لبخند زدن و مودبانه رفتار کردن، چشمم را به روی ِ سن و سالش
ببندم و چندتا حرف ِ کلفت بارش کنم که یاد بگیرد دهنش را ببندد و دخالت در کاری نکند
که به او هیچ ربطی ندارد.. که چه؟ بداند من کجا می روم یا از کجا می آیم چه فرقی در
حال ِ او دارد؟! جز ارضا کردن ِ حس ِ فضولی اش؟!... هر بار اما تمام ِ احساس ِ نفرت
را جمع می کنم و وقتی که کاسه ی صبرم از اتفاقات ریز و درشت به سر آمد، جو می گیرتم
و غر غر می کنم به جان ِ امیر که اینجا کجا است که مرا آورده ای؟ و الا و للا که همین
فردا بلند شویم برویم دنبال ِ خانه و از این خراب شده فرار کنیم و چه و چه و چه...
- که البته آسمان در هر کجای ِ این شهر همین رنگ می باشد اما چون زورم به بیرون رفتن
از این شهر چه بسا حتا یک قدم هم نمی رسد، تغییر ِ مکان را بهانه می کنم - ... و از
فردایش چادر به کمر می بندم و از این بنگاه به آن بنگاه سرک می کشم که ببینم خانه ها
هر کدام قرار است چه قدر پول ِ خون ِ پدرشان را از ما بگیرند و بعد ناامیدانه اما امیدوارطور،
اطلاعات ِ کسب کرده را به امیر منتقل می کنم و ته ش لبخندی هم چاشنی صحبت هایم می کنم
و می گویم خوب است؟ و او تنها نگاهی عاقل اندر دیوانه به سمتم می اندازد و اول با آرامش
برایم توضیح می دهد که شرایط ِ تغییر ِ خانه نداریم و وقتی من رگ ِ لجبازی ام بالا
می زند و پایم را در یک کفش می کنم که به من ربطی ندارد و من صبرم سر آمده تیر آخر
را شلیک می کند که خب عزیزم، باشه، خونه رُ عوض می کنیم اما فکر کردی شهریه ی دانشگاهت
رُ بعدش از کجا باید جور کنیم؟! و من؟!! من ساکت می شوم و دهانم را گِل می گیرم و یک
گوشه می نشینم و بُغ می کنم و فکر می کنم زنده گی ِ من نباید اینطور می شد... آخر
ِ آخرش با لب و لوچه ی آویزان می گویم خب، از بابا - بابای ِ من - کمک می گیریم و او
هنوز حرفم تمام نشده می گوید حرفش را هم نزنم که هیچ خوشش نمی آید برای ِ زنده گی
ِ خودش، تکیه به دیگران دهد... و من حرص می خورم از این همه غُد بودن ها... سر آخر
به بهانه ی گردش دستم را می گیرد می برد بیرون تا حال و هوایم عوض شود و من مثل ِ دختر
بچه ای همه چیز فراموشم می شود تا هفته ی بعد، ماه ِ بعد که باز از نو، همسایه ی فضولمان
را جلوی ِ در خانه ببینم و او بگوید کجا می روی؟ از کجا می آیی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر