وقتی مادربزرگم مُرد، گریه نکردم، بهت زده بودم و خیال می کردم
این فقط یک شوخی ست که رسول از کرج زنگ زده است و خبر داده به بابا که عمو، مامان بزرگ
مُرده و بابا، همینطور تلفن به دست، قطره ی اشکی که گوشه ی چشمش جمع شده بود را پاک
کرد. بار اول بود گریه اش را می دیدم... بار اول بود که دیدم زنگ زد به عمو "ح"
و با هق هق گفت مامانم مُرده... و بعد آنقدر اشک ریخت و نتوانست حرف بزند که بدون
ِ کلمه ای صحبت گوشی را قطع کرد... بار اول بود که می دیدم با همه ی اشک هایی که ریخت
ته چشمش اما امید داشت او هم که این فقط یک شوخی ِ مسخره از بچه ای شانزده ساله باشد...
اصلن چرا باید چنین خبری را رسول می داد؟! مادربزرگم اما مُرده بود و من رفتارهای
ِ " بار ِ اولی " را می دیدم از افراد...
بعد از سه روز ماندن ِ تن ِ مادربزرگ میان ِ سردخانه تا رسیدن
ِ عمه از مشهد و مراسم ِ خاکسپاری، هر صبح چشمانم را به این امید باز می کردم که این
فقط یک کابوس باشد که نبود... آن روز صبح هم که بغضم میان ِ راهروی ِ غسالخانه ترکید،
گریه ام فقط از سر عجز بود... از سر ِ از دست دادن ِ آغوشی که امن ترین نقطه ی جهان
برای ِ من بود... گریه نکردم برای ِ پایان ِ تنهایی اش... برای ِ زنی که تا لحظه ی
آخر نام ِ همسر ِ مردی را به دوش کشید که دوستش نداشت... برای ِ غربتی که میان ِ تمامی
ِ آشنایانش کشید... امروز ظهر زنگ زدم به بابا که حرف بزنم و پدربزرگ گوشی را برداشت...
نمی دانم چه شد که یک دفعه برگشت و حرفی راجع به مادربزرگ ِ درگذشته ام گفت و من یخ
کردم... انتظار نداشتم بعد از گذشت ِ ده سال، هنوز کینه ای به دل داشته باشد... بغض
ِ چندین ساله ام برای ِ خود ِ مادربزرگ ترک خورد و من حرفهایی را زدم که شاید نباید
به پیره مردی هشتاد ساله می گفتم که اتفاقن یکی از عزیزترین ها برای ِ من است... جوش
آورده بودم و تمام ِ کلمات از میان ِ دهانم غلیان می کرد... پدر بزرگ میان ِ داد و
بی داد ِ من فقط گفت توام لنگه ی مادربزرگت هستی و من تلفن را کوباندم روی ِ دستگاه...
فکر کردم تمام ِ جرمش این بود که زن بود و می خواست مردانه، زنانه گی اش را اثبات کند
و لحظه ای زیر ِ بار ِ زور نرود و آنگاه طرد شد از همه... خوش به حال ِ من است اگر
یکی باشم لنگه ی او... خوش به حال ِ من است
بابا غروب تماس گرفت که پدر بزرگ حالش بد شده است و مسافرت
ِ شمال میان ِ این درمانگاه و آن درمانگاه گذشته است و مرا سرزنش می کرد برای ِ تمام
ِ حرفهایی که زده بودم و البته او مثل ِ همیشه پشت ِ پدرش را می گرفت... پرسیدم حالش
خوب است؟ گفت به لطف ِ حرفهای ِ شما بله... گفتم از جای ِ من بگویید که معذرت می خواهم
اما از جانب من نگویید که پشیمان نیستم برای ِ حرفهایی که زده م... گفت حقا که... و
باقی ِ حرفش را خورد... گفتم حقا که چی؟ که لنگه ی مادربزرگم هستم؟ گفت خداحافظ...
صدای ِ خودم را می شنیدم که میان ِ بوق ِ ممتد ِ تلفن می گفتم افتخار می کنم به نوه
ی چنین زنی بودن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر