یکی از بزرگ ترین ترس هایم بودن ِ کسی غیر از من است در جایی
که هستم... مثلن همین خانه... فرقی نمی کند صبح باشد و روشنی ُ آفتاب بتابد و یا شب
ِ تیره و تاریک... از خود ِ تنهایی نمی ترسم اما از وهم ِ بودن ِ آدمی که نمی شناسم
در جایی که فکر می کنم امن ترین نقطه می تواند باشد مرا تا سر حد مرگ می ترساند...
حتا جرات ِ این را ندارم که وقتی امیر خانه نیست تنهایی بروم حمام... هر دو سه دقیقه
تصور می کنم صدایی از محیط به گوش می رسد، شیر ِ آب را می بندم و گوشهایم را تیز می
کنم و بلند می گویم امیر تویی؟... و وقتی متوجه می شوم که خیال است باز از نو آب را
باز می کنم و تا زمانی که از حمام در نیامدم این اتفاق هی تکرار می شود... یا می نشینم
روی ِ مبل و شروع به کتاب خواندن می کنم ُ از گوشه ی چشم سایه ی کسی که نیست را می
بینم که روی ِ دیوار ِ راهرو می افتد و من از ترس نفسم بند می آید و واکنش ِ سریعم
این است که از جایم بلند می شوم و دستم را روی ِ قلبم می گذارم... نفس ِ عمیق می کشم
و با خودم تکرار می کنم کسی نیست، چیزی نیست... یا توی ِ اشپزخانه اگر گاهی ظرف می
شویم یا آشپزی می کنم، از تصویری که به روی ِ شیشه ی پنجره یا گاز می افتد، آدمی را
می بینم که پشت ِ سر ِ من به فاصله ی سه متری ایستاده است و من سریع بر می گردم و باز
می بینم کسی نبوده است... و از ترس احساس می کنم قلبم از حرکت می ایستد... یکی از دلایل
ِ بی خوابی های ِ شبانه ام همین است، تا وقتی صدای ِ نفس ِ امیر را می شنوم که از درون
ِ خانه به گوش می رسد آرامش دارم، آنقدر بیدار می مانم تا صبح هایی که کلاس ندارم،
حداقل تا نیمه ی روز خواب باشم و متوجه ی این ترس نباشم... یک زمانی حتا اوضاعم از
این هم بدتر بود، وقت ِ خواب تا زمانی که چشم هایم بسته می شد، با اینکه کنار ِ امیر
بودم اما صدای ِ باز شدن ِ در ِ خانه را می شنیدم و با وحشت بیدارش می کردم که بلند
شو ببین انگاری صدای ِ در آمد و طفلک چندین و چند بار برای ِ راحتی ِ خیال ِ من، خواب
آلود بلند می شد و با اینکه اطمینان داشت اینها تمامن توهم من است، درون ِ خانه را
چک می کرد... دکترم می گوید باید ریشه ی اینها را برای ِ خودت پیدا کنی، بگرد میان
ِ خاطرات ِ کودکی ات تا دلیلی برایش بیابی... اما هرچه کند و کاو می کنم چیزی نیست...
ترسم از نبودن ِ امنیت در جایی به نام ِ خانه است... از تجاوز کردن ِ یک غیر ِ خودی
در جایی که من احساس ِ آرامش می کنم... دکترم می گوید می خواهی با هیپنوتیزم یا نمی
دانم چه، دلیلش را پیدا کنم و من با قاطعیت می گویم نه... نمی خواهم آوار شود دیوار
ِ اطمینانی که فکر می کنم وجود دارد... دوست نمی دارم ریشه ای پوسیده را که خودم همینگونه
پیدا نمی کنم با هزار ترفند از زیر خاک بیرون بیاید و من هرگز نتوانم فراموشش کنم...
باز شب است ُ ترس است ُ بی خوابی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر