۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

حقارتی یادگار ِ سالیان ِ دور...


دبیرستانی بودم و می رفتم کلاس ِ نقاشی با دختر عموی دو سال کوچکتر از خودم... یک پنجشنبه ای مامان مهمانی داده بود و همه دور ِ هم دیگر جمع بودیم بعلاوه ی دوستی خانواده گی که سالیان ِ سال، حتا قبل از تولد من، باهاشان ارتباط داشتیم... کلاس ِ نقاشی ِ دختر عمو آن روز غروب بود و من هم می خواستم همراهش بروم تا تابلوی نیمه تمامم را بیاورم خانه.. زمستان بود و بالطبع خیلی زود تاریک می شد هوا... سعید پیشنهاد داد که ما را برساند. کلاس دو ساعتی طول می کشید و چون داخل ِ یک پاساژ بود و محیط کوچک و هنرجو زیاد، من تابلو را گرفتم و برگشتم داخل ِ ماشین تا دختر عمو بعدش بیاید. داشتیم با هم حرف می زدیم، از روزهایی که می آیند، از آرزوهایی که داشتیم هر کدام، از بازیگوشی های ِ کودکانه و کتک کاری ها، از سال هایی که گذشت، از مسافرتهایی که می رفتیم و همیشه سر ِ اینکه کداممان کنار ِ پنجره بنشیند، جر و بحث می کردیم و می خندیدیم... یک دفعه یک سمند بود یا چه، اما با چراغ گردان آمد ایستاد کنارمان و دو نفر مامور پیاده شدند از داخلش و یک نفر که کله گنده تر بود و کنار ِ راننده جا خوش کرده بود، شروع کرد به سوال کردن اینکه با هم چه نسبتی دارید و چه می کنید و این وقت ِ شب! اینجا ایستاده اید چه کار و و و، با تمام ِ اینکه می دانستم بی خبر از کسی آنجا قرار نگذاشته ایم یا کاری نمی کردیم جز صحبت کردن، اما از آن هیبت، از آن سرما، از آن سوال ها، از آن دو نفر سرباز که هر کدام یک سمت ِ ماشین ایستاده بودند که نکند خدایی نکرده ما فرار کنیم، ترسیدم... خیلی هم ترسیدم... بعد از کلی لیچار بار کردن، به من گفتند برو و سعید را با ماشینش بردند پاسگاه، گریه ام گرفته بود، نمی دانستم باید حالا چه کار کنم... احساس ِ حقارتی که آن لحظه دست داده بود بهم با آن همه آدمهایی که یک هو دور و برمان جمع شده بودند، و نگاهشان... آخ نگاهشان... حالم را بد می کرد... حالت تهوع گرفته بودم و اشکهایم همینطور سُر می خورد روی ِ صورتم، کیف و گوشی ام را جا گذاشته بودم داخل ِ ماشین، با پاهایی لرزان رفتم سمت ِ پاساژ و به دختر عمو گفتم برویم خانه... وقتی رسیدیم با آن حال ِ زار ِ من، همه وحشت کردند، جریان را تعریف کردم و دوباره زدم زیر ِ گریه... نمی دانم از ترس بود، از همان احساس ِ انزجار، از آن حس ِ حقارت ِ لعنتی یا چه که به هق هق افتاده بودم... زنگ زدند روی ِ گوشی ِ سعید اما خاموش بود، مهمانی به هم خورد، عمو رفت کلانتری ِ همان منطقه و من... من بدتر از آن بودم که حالم را به زبان بیاورم... بعدتر عمو گفت که چه حرفهایی که نزدند بهش و بعد از کلی تعهد گرفتن که چنان نکنند و چنین، ماشین را خوابانده اند و سعید آمده بود خانه...
دو سه سال بعدش رفته بودیم کرج خانه ی دختر ِ یکی از فامیل های ِ بابا که چند ماهی بود ازدواج کرده بود با مردی که توی ِ نیروی انتظامی کار می کرد... صحبت از این طرف و آن طرف شد و آقای داماد از کار توی ِ آنجا حرف زد و با خنده گفت گاهی که می رویم توی شهر برای گشت زنی و گیر می دهیم به این دختر پسرهای ِ جوان، قیافه شان خیلی دیدنی ست... ترسشان... و گاهن التماس کردنشان برای ِ نگرفتن و و و... حالم دوباره بد شد... با انزجار به صورتش نگاه کردم و ناخودآگاه گفتم خنده داشت؟! لبخندش ماسید روی ِ صورتش، گفت چه؟ گفتم این خاطرات ِ خنده دارتان بود؟! دیدن ِ وحشت خنده دارد؟! توی ِ پوسته ی پلیسی اش فرو رفت، از حالت ِ لمیدگی در آمد، راست نشست و با لحنی مثل ِ همان مرد ِ آن شبی گفت بله خنده دارد، ترس ِ آدم هایی که می خواهند جامعه را به گند بکشند خنده دار است... ساکت شدم... و با تمام ِ احساس ِ نفرتی که در قلبم بود فقط نگاهش کردم... با پوزخند گفت نکند شما هم خاطره ی مشابهی دارید؟! و باز خندید... فکر کردم اینطور آدم ها با چنین طرز ِ فکرهایی، چه قدر نزدیکند به ما... (؟!)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر