۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

آن روزها رفتند...




شب ِ یلدای ِ سال ِ یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت بود، امیر آموزشیش تمام شده بود و آمده بود تهران که از آنجا برگردیم یزد. تمام ِ عموها و زن عموها و بچه ها جمع بودند خانه مان، میز ِ خانه مان پر شده بود از همه ی تنقلات ِ مخصوص ِ این شب و روی ِ اجاق، کدویی داشت پخته می شد که عطرش خانه را گرفته بود. هرچه اصرار کردم که یک امشب بمانیم و دور هم باشیم و فردا برگردیم یزد، قبول نکرد، گفت باید صبح برود فلان اداره ای برای ِ باقی ِ کارهای سربازیش... گفتم امسال سال ِ آخر است که من اینجام، دیگر نمی شود اینطور جمع شوند همه و من هم باشم، گفت ما که نمرده ایم، سال ِ بعد و سال های ِ بعدترش هم هست... با لب و لوچه ی آویزان وسایلم را جمع کردم و غر زدم که اصلن نباید آخر ِ هفته ی همه ی این دو ماه را این همه راه می کوباندم می آمدم نیشابور که دلت خوش باشد و غم ِ تنهایی و دوری را نخوری که حالا بخواهی اینطور یک خواسته ی کوچک مرا ندید بگیری... بهش برخورد، گفت مگر من گفتم بیا که حالا سرکوفت می زنی؟... آتش گرفتم، از بحث ِ شب ِ یلدا و ماندن با خانواده و عزیزانم زدم به صحرای ِ کربلا، اما امیر دیگر چیزی نمی گفت... بغض داشت خفه ام می کرد، برای ِ اینکه اشک نریزم تا دم ِ رفتن بقیه متوجه ی چیزی شوند و ناراحت، ساکت شدم... وسایل را جمع کردیم و هرچه بابا گفت می رسانتمان راه آهن قبول نکردم، گفتم شما بمانید، یک شب همه اینجا هستن، می آیید چه کار؟... رسیدیم راه آهن، چون بلیط ِ قطار ِ درست درمانی نبود و تمامن فروخته شده بود، یک کوپه از قطاری که هر لحظه احساس می کردی می خواهد از هم بپاشد را دربست کرده بودیم... تمام ِ رویه های ِ صندلی اش چرک و کثیف بود و آدم عقش می گرفت بشیند رویش و بوی ِ خیلی خیلی ناخَشی می داد. چمدان و باقی ِ خرت و پرتهایمان را گذاشتیم سر ِ جایش و نشستیم... سرم را تکیه دادم به پنجره و حالا گریه نکن کی گریه کن... بار ِ دوم بود که طعم جدا شدن را می چشیدم... یکبار چند ماه قبل ترش که وسایلم را از خانه ی پدری بار زدم و آمدم خانه ی خودمان و بعد از دو روز که مامان و بابا می خواستند برگردند، وقتی بابا گریه کرد، تمام ِ محکم نگه داشتن و سعی کردن برای ِ اشک نریختن، نقش بر آب شد و زار زدم... و حالا بار ِ دوم بود که بعد از دوماه ماندن تهران باز هم به همان شدت طعم جدایی را می چشیدم... اما اینبار در کنارش می دانستم دیگر تمام شد همه ی آن مهمانی رفتن ها و مهمانی دادن ها... بودن در کنار ِ تمام ِ کسانی که دوستشان دارم و هر زمان که می خواستم فقط کافی بود اشاره کنم... بزرگترین نوه ی پسری بودم و عزیز کرده ی همه و لی لی به لالایم می گذاشتند هی... اینبار می دانستم این راه که می روم برگشتی ندارد... نه اینکه بد باشد یا پشیمان بوده باشم نه، یعنی آن لحظه تازه حس کردم که من جدا شده ام از خانواده ای که داشتم و حالا خودم صاحب ِ یک خانواده ام بعد از این... گریه می کردم بلند بلند مثل ِ دختر ِ کوچکی که مثلن فلان چیزش را گم کرده است... امیر رو به رویم نشسته بود و فقط نگاهم می کرد، حتا یک کلمه هم حرف نزد یا اصلن حرف نه، اینکه بغلم کند فقط و بگذارد راحت تر با دردی که احساس می کردم کنار بیایم... نه اینکه نخواهد یا لجبازی کرده باشد، بلد نبود... بلد نبود اینچنین باشد، یاد نگرفته بود، ندیده بود، پدر و مادری کنار ِ هم نداشت که بخواهد خیلی چیزها را ازشان بیاموزد... و من عطر ِ خانه مان، عطر ِ آغوش ِ مادرم، دستان ِ پدرم، بند بند ِ وجودم را داشت نابود می کرد...
امشب یاد ِ آن روز افتادم... و یاد ِ سالهایی که می گذشت کنار ِ قهقه ی ما بچه ها و فال ِ حافظی که عمو با خنده برایمان می گرفت و تفسیرهای ِ بامزه اش که لبمان را به لبخند باز می کرد... آن سال ها رفتند، آن روزها... و من تنها نشسته بودم روی ِ مبل ِ خانه مان و رادیو هفت تماشا می کردم و ته دلم غصه می خوردم... امیر از در آمد، من بغ - بق؟ - کرده به رویش لبخند زدم، کنارم نشست، کف ِ دستم را گرفت و مشتش را باز کرد... چند دانه پسته و بادام بود و شکلات... و من؟ بغلش کردم و باز گریه کردم اما اینبار با آغوشی که بعد از این سالها یاد گرفته است که نیاز به حرف زدن نیست، فقط سینه ای که سرم را بگذارم رویش کافی ست...
چه قدر عطر ِ کدوی ِ آن شب، پیچیده است توی ِ بینی ام...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر