۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

عذابی به نام ِ نگرانی...




به نظر ِ من، دل نگرانی برای ِ عزیزانمان بدترین احساسی هست که می تواند به آدم دست بدهد... مثل ِ نابودی ِ لحظه به لحظه می ماند... زجر ِ بی انتها کشیدن تا آن زمانی که خبری به دست بیاوری ازشان... شب ِ یلدا با مامان صحبت می کردم که مشهد بودند، گفت فردا صبح راه می افتیم که برگردیم... دیروز به خاطر ِ بی حوصله گی و کار داشتن، تماسی نگرفتم که احوالشان را بپرسم و ببینم رسیدند یا نه، امشب ساعت ِ نه زنگ زدم اما کسی گوشی را برنمی داشت... از گرفتن ِ شماره ی خانه بگیر تا مامان و بابا و داداشم، هیچ کدام جوابی نمی دادند... داشتم به معنای ِ واقعی دیوانه می شدم، دستم می لرزید و احساس ِ سرگیجه می کردم... و افکار مزاحمی که دور می زد دورادور ِ سرم که نکند اتفاقی افتاده براشان؟... نکند برادرم هم برای همین جواب نمی دهد؟ نکند نکند نکند...؟! شماره ها فراموشم شده بود، به عمویم زنگ بزنم؟ به دوست ِ خانواده گیمان؟ به عمه م مشهد؟ خاطرم نمی آمد که شماره ی تماسشان چیست... سر آخر زنگ زدم به زن عمویم و سلام کرده و نکرده جویای ِ حال ِ خانواده ام شدم و سعی می کردم لرزشی که افتاده بود در صدایم را مهار کنم که مبادا جایش را اشک بگیرد... گفت صبح حرف زده و خوب بودند اما باور نمی کردم، باز می گفتم نکند اتفاقی افتاده باشد و از من مخفی می کنند... مگر دفعه ی قبل نبود که بعد از یک ماه بودن ِ پدربزرگم در بیمارستان تازه خبردار شدم، آن هم برادرم از دهانش در رفت... یا دفعه ی قبل ترش که بابا عمل کرده بود و باز به من چیزی نگفته بودند که مبادا راه ِ دوری غصه دار شوم.... بعد از یک ساعت بالاخره زنگ زدند و گفتند رفته بودند دیدن ِ فرزند ِ تازه به دنیا آمده ی همسایه ی طبقه ی بالایشان و خب، تلفن همراهشان را نبرده بودند... می خواستم از عصبانیت، از این دلشوره که افتاده بود به تمام ِ من، سرشان داد بزنم اما فقط گریه کردم از بغضی که یک ساعت تمام بیخ ِ گلویم مانده بود و این اشک ها از سر ِ آسوده گی صورتم را نمناک می کرد... دل نگرانی بدترین عذاب است برای ِ انسان، آن زمان که بی خبر از عزیزانش می ماند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر