۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

ما اشتباهی هستیم یا آنها؟!




کلن دختر ِ پُز دادن نیستم، یعنی ممکن است که آن ته های ِ دلم هم، خواسته باشم با قیافه آمدن از داشتن ِ چیزی صحبت کنم اما آنقدر دل نازک بوده ام که همیشه ی خدا دلم می سوخته است، حتا اگر آن کسی که می خواستم این فیلم را جلویش در آورم، صدها برابر داراتر از من بوده باشد! اما خب، از اول یادم داده بودند که این کار اشتباه است، اینکه امروز چیزی داری نشانه ی این نیست که فردا هم داشته باشیش! و حتا وقتی بیرون می رفتیم و دلمان چیزی می خواست، بابا برایمان نمی گرفت همانجا و می گفت ممکن است یکی ببیند و آن لحظه هوس کند ولی پولی نداشته باشد، بنابراین اگر می مردیم هم باید منتظر می ماندیم تا برسیم خانه. بعدتر هم، انقدر این شده بود ملکه ی ذهنم که اگر در خیابان خوردنی دستم بود، نمی خوردم که، بلکه کوفتم می شد چون همه ی نگاه ها، برایم نگاه های ِ حسرت ناک بود. بعد، هر چیزی که داشتم می دانستم که برای ِ داشتنش، بابا جانم کلی زحمت کشیده است، یعنی اینطور نبوده که از اول در زنده گانی مان پول مثل ِ ریگ و چرک کف دست بوده باشد، و ریخت و پاشش کنیم، بلکه با گوشت و پوست درک کرده ام که اینها همه، این آرامشی که داشتیم و کم کم در زنده گی به دست آمد و وضعمان که خوب شد، عمر ِ پدرم بوده است، به واقع بهای ِ گذر ِ عمر پدرم بوده... بعد، خانواده ی عمه ام که همیشه تعطیلات که می شده است، یا آن ها می آمدند تهران یا ما مشهد و با یکدیگر بودیم، که هیچ رقمه پز ِ چیزی را نمی دادم بهشان. هرچه که داشتیم انگار برای ِ آن ها بوده است. آن ها خب، وضع زنده گی شان خیلی با ما متفاوت بود، دایی بی چاره ام - که شوهر عمه ام می باشد - تمام ِ جوانی اش را عوض اینکه به فکر تنها خودش و خانواده اش باشد را، داخل جبهه های جنگ هدر داد، هدر! و وقتی برگشت به خانه،  چندین ترکش در بدن و یک گوش که نمی شنید و کمی موجی بودن و شیمیایی، همه ی سرمایه اش بود. هرگز هم از داشتن اینها سواستفاده نکرد و حالا هم، داخل ِ یک مغازه ی کوچک که مثلن سوپر مارکت است، باقی عمرش را دارد می گذراند و من، هر بار که می بینمش، گریه ام می گیرد، مردی که جانش را کف دستش گذاشت و برای آن اعتقادی که بهش ایمان داشت، مسیرش را طی کرد، حالا، آخرش اینجا باید باشد؟! خلاصه، تنها آدمهایی  که حتا در دلم هم هرگز نخواستم فخر فروشی کنم بهشان بچه های ِ عمه ام بودند که به واقع از صمیم قلبم دوستشان می داشتم، مخصوصن پسر عمه ی سومی ام را که یک سالی از خودم کوچکتر می باشد و از برادرم هم برایم عزیزتر است. بعد، چند ماه پیش تر رفته بودم خانه ی عمه ام و با دختر عمه ام رفتیم بیرون برای ِ گردش، یک جا، یک صحبتی شد و من گفتم، هر کسی که به طور مثال سوار ماشین مدل بالا می شود، نشانه ی این نیست که شخصیت بالایی هم دارد که، و باید بیشتر بهش احترام گذاشت، دختر عمه جانم گفتند اُه، شادی، ازدواج کردی و امکانات ِ خانه ی بابا را نداری، چه قدر متواضع شده ای! گفتم یعنی چه؟ گفت آن موقع ها آدمی بودی که می گفتی دنبالم نیا بو می دی، اما حالا چنان صحبت می کنی که انگار از اول همینطور متواضع بوده ای که بودی، خوب است که نگاه هم به گذشته بکنی!! این حرف چنان، و چنان، و چنان دلم را سوزاند که حد نداشت. چون واقعن اینطور نبوده ام هرگز، و هیچوقت فراموش نمی کنم که پدرم، رفته بود مسافرت و از آنجا برایمان سوغاتی آورد و وقتی رسید خانه، خانواده ی عمه ام هم بودند، و من، عروسک ِ سوغات خودم را که آن زمان خیلی مدل بالاطوری بود را، دادم به دختر عمه ام که دلش نسوزد مثلن! بدون ِ اینکه کسی ازم خواسته باشد، خودم به پدرم یواشکی گفته بودم، بابا این مثلن جوراب را بده به من، و عروسک را بده به فلانی! از صمیم قلبم.
نمی دانم، آدم ها چرا اینطوری رفتار می کنند... به قول مادربزرگ خدا بیامرزم همیشه می گفت، بعضی انسان ها، زبانشان، زبان نیست بلکه نیش ِ مار است! این هم همیشه حرف نمی زد، بلکه نیش می زد اما به خیالم، تصور می کردم حالا که ازدواج کرده است و یک دختر سه چهار ساله دارد، خیلی تغییر کرده ولی بعد از پنج سال که می دیدمش، دیدم بهتر که نه، چه بسا بدتر شده است. حریص شده است، طماع شده است...!
نمی دانم، شاید هم، این جور آدم ها، بهتر باشند، نه برای ِ زنده گی و اطرافیانشان که برای ِ خودشان، در دل خودشان.... یک آدمی مثل ِ من، دل نازک، به شدت احساساتی، به شدت احساساتی، که همیشه ی خدا، یک گوشه ای از قلبش دارد آتش می گیرد، و درون ِ چشمانش همیشه یک قطره ی اشک برق می زند، نه مردم آزار، که خود آزار است، به چه درد می خورد؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر