۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

این گفتن ندارد... تعریف کردن ندارد... درد دارد... یاد گرفتن دارد...




همیشه تمام دردم این بوده که چرا نیاموختم " نه " گفتن رُ. چرا یادم ندادن که بتونم، که توانایی این رُ داشته باشم، مخالفت کنم با چیزی که باب میلم نیست! چرا یاد نگرفتم؟! چرا بعد از سالها تمام دردم یه " نه " به ظاهر ساده باشه؟... بیان کردنش باشه؟... توی این سه چهار سال اخیر سعی کردم که بتونم به زبون بیارمش، اما در این حد بوده که دو بار بگم نه، و با اصرار طرف مقابل کوتاه بیام! و تازه همون دو بار گفتنش هم، باری از عذاب به روی شونه م می زاره که حد نداره! همیشه به این فکر می کنم که آیا حرف من، باعث جریحه دار شدن غرور ِ طرف مقابلم می شه؟ آیا صحبت ِ من، شخصیت آدم مقابلم رُ زیر سوال می بره؟ همیشه کوتاه اومدم... همیشه کوتاه میام... همیشه حسی از دلسوزی تمام من رُ می گیره و انقدر راه میام، انقدر " خب شما درست می گید "، به کار می برم، تا پاره پاره بشم... شخصیتم، غرور ِ خودم، تمام من، تکه تکه بشه... هر بار که ناراحتم از کسی، به طور مثال، براش می نویسم این دلخوری رُ، یا رو در رو براش می گم، و در جواب می شنوم، که حالا بی خیال این حرفا، خودت چه طوری دیگه؟!! یه لبخند تلخی به چهره م میاد، یه دردی توی قلبم می پیچه که حد نداره... این مثال بود، حتا در جواب همه ی اون گله گی ها، گاهی چنان حرفایی می شنوم بی ربط، که سرم سوت می کشه و اشک، پشت ِ خونه ی چشمم جمع می شه که لیاقت من اینه؟ جواب همه ی محبت ها، جواب تمام راه اومدن ها، جواب پا به پا بودن ها، همینه؟ که من، دلخوریم، وجودم هیچ ارزشی نداره؟ وجودم فقط به درد ِ زمان نیاز می خوره؟ به وقت لازم بودن می خوره؟ به درد ِ آسوده گی خیال خودتون می خوره؟! و باقی روزها، من، مثه یه دستمال کهنه و بی خود، یه گوشه می افتم تا باز از نو، به یادم بیفتید؟ خسته ام.... خیلی.... هر بار، نیشتری از حرف ها، از عکس العمل ها، به قلبم می خوره و دلم رُ به درد میاره که فقط می تونم بگم، شادی، خودت مقصری... مقصر تمامشون خودتی.... همیشه انقدر در دسترس بودی، که به این روز می افتی! قلبم به درد اومده... ولی امروز، اولین " نه " ی بزرگ زنده گیم رُ، با اشک، با گریه گفتم.... می دونم، ته دلم می دونم که کارم درست بوده اما اون احساس از جریحه دار شدن غرور طرف مقابل، اون بار از عذاب وجدان به روی شونه م هست.... کاش، قبل از اینها، می آموختمش.... کاش آموزش می دیدم... کاش همیشه بهم نمی گفتم زشته، بهم خجالتی بودن و رودربایسی داشتن رُ یاد نمی دادن... با همه ی رک بودن، با همه ی حرفی که توی دلمه زدن، باز این " نه " طلسم بزرگیه برام که با خودش فقط درد و رنج داره!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر