۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

مادرم...




همه خوشحال از طفلی که در راه است و خودم خوشحال تر اما با دغدغه های بیشتر... مادر شدن، حس غریبی ست، خیلی... اگر دست خودم بود و شرایط ِ جسمی ام اجازه می داد، شاید حالا حالاها تصمیم بر داشتنش نمی گرفتم اما، این بدن ِ بد عنق، این ناخوشی، دست به دست هم داد تا برای داشتنش تلاش کنم. دوستش دارم، هر روز شکمم را نوازش می کنم و از بزرگ شدنش لذت می برم و از طفلی که داخلش است و دارد رشد می کند، و منتظرم که یک روز، آنجا تکانی به خودش بدهد و بگوید هستم، باور کن بودنم را... زن بودن، مادر بودن، روی ِ دوشم سنگینی می کند و نمی دانم، فردا روزی می توانم برایش بهترین باشم؟ می ترسم فرزندم یکی باشد لنگه ی خودم، همانطور سرکش، همانطور بی معرفت، همانطور نمک نشناس نسبت به زحمات ِ مادرم، می ترسم ذره ای از اخلاق مرا داشته باشد... آخ مادرم... مادر ِ نازنینم... چه قدر تو درد کشیده ای، چه قدر تو زنی... نمونه ی یک زن سنتی، عمری که تلف شد پی ِ پذیرایی از مهمان و مراقبت از همسر و فرزند و مادر شوهر و پدر شوهر و برادر شوهر و... و پای ِ اجاق!... آخ مادرم... مادرم... کنار ِ خودم نامت را با بغض صدا می کنم و می شکنم... بعد از سالها، اینبار که می رفتی، تمام راه از راه آهن تا خانه را زار زدم پشت ِ فرمان و فکر کردم دوری ات همیشه انقدر سخت بود؟ پس چرا هیچوقت حسش نمی کردم؟ این دلتنگی ها کجا بود تمام این سالها؟ کجای ِ قلبم مخفی شده بود که اینک سرک کشیده و بیخ گلویم را گرفته است؟ کجای راه گم شده بودم؟ خودم را، تو را، گم کرده بودم... بودنت برایم همه ی زنده گی ست و می ترسم، دیر رسیده باشم بهش...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر