۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

رفتن... ماندن...



اگه شرایط مالی نامناسب و راضی نبودن امیر از مهاجرت رُ کنار بگذاریم، تنها دلیل موندنِ اینجا برای ِ من، اشک های ِ مادرمه و دلتنگیش! اما کاش راهی برای رفتن بود که توی ِ موندن هیچ آینده ای رُ متصور نمی شم، نه برای ِ خودم که برای ِ فرزندم! خیلی ها تصمیم ِ حالامون رُ توی شرایط فعلی احمقانه می دونن اما من ذره ای برای مهم نیست نظراتشون چون این تنها به خودم و امیر مربوطه. من اگه الان مادر نمی شدم، شاید هرگز هم نمی تونستم حسش کنم! اما گناه فرزندم چیه؟ سال به سال ِ سنش رُ که از پیش نظرم می گذرونم، محرومیت ها، عقده ها و آرزوهای ِ خودم یادم میاد! و اینها نه به خاطر شرایط خانواده - که پدر و مادرم همیشه تمام تلاششون رُ برای ِ رسیدن بهش برای ِ ما انجام دادن - بلکه شرایط جامعه بود. نگاه های ِ سنگین مردم! دیدگاه ِ احمقانه و تمام ِ چیزهای ِ دیگه ای که متاسفانه ما هم، خودمون، جزوی از همین جامعه بودیم و سهمی توی ِ تشکیلش داشتیم حالا به نوع های ِ مختلف. من همه ی غصه م برای ِ غم های ِ ریز و درشتی هست که خواه نا خواه می دونم دیر یا زود توی ِ دل کوچیک پاره ی تنم جا خوش می کنه! شاید اگه هر جای دیگه ای هم باشیم شرایط مشابهی برامون پیش بیاد ولی، من اینجا رُ دوست ندارم، احساس خفقان می کنم، درد از هم زبونایی ست که با زبان ِ مادری بهت نیش می زنن! درد از هم جنس ِ خودته که لبه های ِ مانتوت رُ با خشونت روی هم می کشه و با لحن ِ تهوع آوری می گه " حالا قرار نیست شکم جلو اومده ی تو رو همه ببینن! " درد از شهر، درد از کشوریه که امیدی به موندن، امیدی به آینده درش پیدا نیست و تو هرچه چشم می گردونی کورسویی از روشنی فردا نمی بینی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر