۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

چه بگویم مادر به غم ِ خفته در صدایت؟




می گوید برادرت خیلی ناراحت است، ارسلان هم دارد می رود، حالا وقت امتحان ها غصه دار شده است و هیچ کاری هم از دست ما برای شاد شدنش بر نمی آید. می رود دانشگاه و برمی گردد و توی اتاق خودش را حبس می کند. می گوید برادرت گفته اگر علی هم برود، من هم نمی مانم. می گوید تمام ِ دوستانش فقط شده اند خاطره. می گوید چه رسم غریبی ست زنده گی...
می گویم کاش او هم برود، اینجا بماند که چه؟
می گوید پس من و پدرتان چه؟ یک عمر با خون دل شما را بزرگ کرده ایم و بعد بسپاریمتان به امان ِ خدا و هر روز با حسرت دیدنتان سر کنیم؟
می گویم شما هم بروید خب
می گوید آخر عمری در به در شویم؟ سر پیری که زمان آرامش است، غصه ی جا و مکان و دوری از عزیزان را به دوش بکشیم؟
می گویم همین است دیگر، نمی شود که بچه ها را پابند خودتان کنید که، بگذارید هرکاری دوست دارد بکند، بگذارید به دل خودش باشد
می گوید چه بگویم مادر؟ خودتان می دانید، می توانید بروید، بروید پی زنده گی تان، هرجا دل ِ شما خوش باشد، ما هم خوشیم و درد دوری را تحمل می کنیم به هر حال
می گویم حالا که جفتمان ور ِ دلتان هستیم، از الان ناراحت رفتن ماها نباشید
می گوید توکل به خدا، هر چه خودش صلاح بداند برایتان
می گویم حالا بگذریم، کی می آیی اینجا؟ دلم برایت تنگ شده است، بیا برویم برای ِ لوبیا خرید کنیم و بعدش برایم از آن سوپ های ِ خوشمزه ات درست کن
می خندد، می گوید چه قدر بزرگ شده ای، مادر شده ای...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر