۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

مامان از بچگي آرزو داشته كه وقتي شوهر كرد، شوهرش براش گل بياره!




" مامان من يك آرزو تو زندگيش داشته. فقط يه آرزو. هيشكي اينو نمي دونه. حتي بابا هم نمي دونسته. مامان از بچگي آرزو داشته كه وقتي شوهر كرد، شوهرش براش گل بياره. اما بابام هيچ وقت اينو نفهميده. "

همیشه وقتی به این متن می رسم، مامان به خاطرم می آید. نه مادر ِ من که تمام زنانی که چنین آرزویی داشته اند. و خیال می کنم خیلی باشند از هم جنسانم که دلشان گل گرفتن از دست محبوب، همسر یا هر عزیز دیگری را داشته باشند. حالا نه اینکه این آرزویِ بزرگ مادر من باشد نه، اما دلش می خواسته همیشه که بابا برایش گل بگیرد که نمی گرفت. بابا دلش می سوزد برای ِ گل ها که به خاطر ما آدم ها قرار است به ساعت یا روز نکشیده خشک شوند فقط به خاطر ِ دل خوشی یا خوشحالی ِ کسی. حال آنکه همین خوشحالی، همین لبخند، به نظر من به اندازه ی پر پر شدن تمام این گل ها می ارزد! بابا اما این کار را نمی کرد، نکرد، جز یک بار که نمی دانم از دست پسرک گل فروش سر چهار راه - که حتمن دلش برایش سوخته بود - یک شاخه گل مریم گرفت و مامان تا مدت ها حتا خشک شده اش را هم نگه داشته بود! خوشی اش را فراموش نمی کنم هیچوقت. بابا این کار را نمی کرد اما در عوضش خیلی کارهای ِ دیگر می کرد که شاید هر همسری آرزویش را داشته باشد. همیشه هم، وقتی به ماموریت می رفت، بهترین کادوها و گران ترینشان برای ِ مامان بود که حسادت ما را قلقلک می داد!
اواخر ِ بهار سالی که می رفتم پیش دانشگاهی، بابا در به در دنبال ِ یک مدرسه ی عالی ِ غیر انتفاعی می گشت که مرا ثبت نام کند، و من دلم می خواست مثل باقی بچه ها و دوستان سه ساله ام، غیر حضوری شرکت کنم و عوضش آموزشگاه بروم برای درس های ِ مشکل تر. خسته شده بودم از مدرسه و پشت نیمکت نشستن ها و همینطور، به خیالم که این پول ها دور ریختن بود! چون نه من آدم درس خواندن درست حسابی بودم و نه فکر می کردم مدرسه ی عالی ئی وجود داشته باشد. سر همین با بابا بحث داشتیم و بابا کوتاه نمی آمد و می گفت پول ِ من است، اصلن دلم می خواهد بریزمش دور و من می گفتم، آن کسی که قرار است از ساعت هشت صبح تا شش بعدازظهر تحمل کند من هستم! بابا اما کوتاه نمی آمد و هلک هلک مرا می کشاند برای ِ آزمون مدارس. من هم افتاده بودم روی ِ آن دنده ی لجباز خرمصصبم! آخرین بارها که نمی دانم کدام مدرسه قرار بود برویم توی آیت الله کاشانی، قرار داشتم با بابا همانجا، من مانتوی مشکی داغانم را پوشیدم که یکی در میان دکمه اش افتاده بود! و وقتی بابا با نگاه متعجب مدیر مدرسه و تکان تاسف بار سرش، متوجه مانتوی من شد، رنگش از این رو به آن رو شد و سوال و جواب کرده و نکرده، سر آستین مرا گرفت و کشید بیرون از مدرسه و با فاصله ی دو متر جلوتر از من راه می رفت تا برسد ایستگاه اتوبوس و حرفهایی که از سر خشم از دهانش بیرون می آمد، توی هوا می پیچید و نه تنها به گوش من، که به گوش تمام آدم های ِ دور بر هم می رسید. می گفت متاسف است برای تربیت من و اینکه شخصیت ندارم که با این کارها و مثل ِ بچه های بیچاره لباس پوشیدن آبرویش را برده ام و کارمندهای ِ خداد تایی ِ اداره اش همیشه به احترام سر خم می کنند جلویش و من الف بچه از خجالت سرش را خم کرده ام! و می گفت فاصله ام را از دو متر کم تر نکنم که دیگران متوجه ی ذره ای رابطه بین ما نشوند! آخرش نشست آن سر صندلی های ِ ایستگاه اتوبوس، تا من سوار شوم و برم خانه، و خودش در مسیر مخالف من برود کرج! من هم با پنج شش صندلی فاصله نشستم و گفتم دلم نمی خواهد پولش را خرج بی خود کند چون من قرار نیست چیزی بهتر از این شوم و همه ی آرزویم هنرستان رفتن بود که دود شده و رفته است هوا با لجبازی هایش! جوش آورده بودیم، من سعی می کردم از احترام، خودم را کنترل کنم و مودبانه جواب دهم، و بابا قرمز شده بود و هی دندان هایش را روی هم فشار می داد و با این حال، کلمات یکی در میان می ریخت بیرون! اتوبوس آمد و من بی اینکه به پشت سرم نگاه کنم، سوار اتوبوس شدم، میان شلوغی آدم ها، یواشکی بی آنکه دیده شوم، چشم گرداندم تا بابا را ببینم، بلند شده بود و همینطور سر در گریبان می رفت آن سوی خیابان! یکی دو ساعت بعدش، تلفن را گرفته بودم دستم تا به دوستی زنگ بزنم و ناله کنم! پنج شش دقیقه نشده بود که مجبور شدم قطع کنم. تا تلفن آزاد شد، صدای زنگ زدنش پیچید و من، گوشی را برداشته-برنداشته صدای بابا می شنیدم که بلند بلند از آن سوی خط می آمد که می نالید از حرف زدن های ِ همیشه گی من با تلفن و اشغال بودن خط و با تاکید می گفت یک ساعت تمام است که زنگ میزند و فقط بوق اشغال عایدش می شود. و من عصبانی، چشم هایم پر از اشک شده بود و با صدای لرزان فقط به بابا گفتم، آن طور جلوی پسر عمویت - که منزلشان بود - با من صحبت نکن و صدای ِ داد بابا بیشتر شد و من صدای ِ گریه ام به خاطر اینکه غرورم را خُرد شده می دیدم! تا روزها وقتی از سر کار می آمد، پایم را از اتاق نمی گذاشتم بیرون و از سر لجبازی، رفته بودم آرایشگاه و موهایم - که بابا عاشقشان بود  - را پسرانه زده و بلوند کرده بودم! یک هفته ای اینطور گذشت. یک روز که مثل معمول توی اتاق بودم، صدای ِ بابا را شنیدم که تازه آمده بود و جیغ مامان که می گفت این برای ِ من است عزیزم؟ و در اتاقی که یک هو باز شد و دسته گل بزرگی که دستان بابا دورش پیچیده بود و برای ِ آشتی گرفته شده بود پیش رویم! و آخ که نگاه مامان.... نگاه دوست داشتنی ِ مامان که می دانم دلش می خواست آن دسته ی بزرگ گل، از آن خودش باشد که نبود... آن نگاهی که می دانم حرف داشت پشتش، و آن تلالو اشکی که می درخشید درون چشمانش که هم از مهر بود، هم از آرزو، هم از حسرت...
بابایم هرگز در عمر پنجاه و پنج ساله اش گل نخریده است، جز دو مرتبه.... یک بار از دست ِ پسرک گل فروش سر چهار راه - که احتمالن دلش برایش سوخته بوده - و یک بار برای ِ من - که احتمالن دلش برایم سوخته بوده - !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر