از کلنجار خسته ام | سکوت شده کار من | ... | حتا با هر خوبی
من | پاسخ بدی بود
نمی دانم این انتظار زیادی ست که بخواهم اداره ی چهاردیواری
ِ خانه ی خودم فقط به دست خودم باشد و همسرم... نمی دانم این خودخواهی ست که دلم نخواهد
دیگران پا را از حد خود فراتر بگذارند و به تمام مسائل ریز و درشت ِ این چهار دیواری
کار داشته باشند... نمی دانم... این مربوط به حال نیست که سالهاست اینطور بار آمده
ام... اینطور تربیت نشده ام، اما اینطور خواسته ام که به مسائلی که به خودم مربوط است
فقط خودم دخیل باشم. خودخواه نیستم، خیلی وقتها که کم آورده ام، از بزرگتری، آنی که
بیش از من تجربه کسب کرده است کسب تکلیف و راهنمایی خواسته ام اما رای آخر برای ِ خودم
بوده است. و این، بزرگترین آزاری ست که کسی می تواند به من برساند! اینکه نخواسته،
سر فرو کنند و تصمیم بگیرند جای ِ من، و بیش از همه، از این بیزارم که همسرم، نمی دانم
برای ِ احترام، یا چه همیشه سکوت می کند و مرا رو در روی خانواده اش تنها می گذارد.
نه اینکه حال به حرف آن ها گوش دهد اما اینکه کنار من نمی ماند، نمی ایستد و حرفی که
باید من بزنم از دهان او خارج نمی شود مرا آزار می دهد! مرا می شکند! مرا تا مرز نابودی
می برد و من، در تمام این حرفها، این رو در رو قرار گرفتن ها " آدم بده
" می شوم و به امیر، برچسب " بیچاره
حرفی ندارد اما زنش نمی گذارد " زده می شود... اینکه تمام وقتهایی که از نظر مالی
جایی کم می آوریم، با پررویی - کلمه ی بهتری پیدا نکردم - می خواهند که پدرم که دستش
به دهانش می رسد و جیبش پر پول است تمام نیازهای مالی را این مواقع برطرف کنند حالم
را بد می کند! چه حرفها که نشنیده ام تمام این پنج سال، چه رفتارهایی که ندیدم، چه
چیزهایی که پشت سرم زده نشده است و انگ دختر تهرانی بودن هم در کنارش بهم چسبیده شده
و من دم نیاوردم. همه را ریخته ام درون خودم و حتا، نخواسته ام محیط خانه مان را متشنج
کنم با بازگویی این حرفها، و همیشه کنار خودم گفته ام، امیر آنقدر ارزشش را دارد که
تمامشان ندیده گرفته شود... تمامشان نشنیده گرفته شود اما امروز، و این لحظه می بینم
بس است... مایه گذاشته ام از خودم که از روح و روانم... از تمام خوشحالی که می توانستم
داشته باشم و با نیشتر صحبت ها به تلخی بدل شده است... از نقاب زدن و بی خیالی... فکر
کردم فراموش می شود که نمی شود، بارها و بارها، کنده شده است این گور خاطرات و بوی
تعفن تمام اطراف مرا در بر گرفته است و من کم آورده ام! سالها نقش آدمی که قوی است
را بازی کرده ام، سالهاست برای ناراحت نکردن عزیزانم دم نزده ام، سالهاست لب بسته ام،
سالهاست لبخند زده ام فقط به این خاطر که قدرم را بدانند... بفهمند تمام اینها نه برای
اینکه جایی از کارم می لنگد که برای علاقه است... برای عشق است... برای دوست داشتن
است... دوری از خانواده، دوری از محیطی که بزرگ شده ام، دوری از شهری که دوستش می دارم،
دوری از خاطراتم، دوری از دوستانم، دوری از امنیت خانه مان، دوری از بهترین امکاناتی
که در اختیارم بود، همه و همه فقط برای ِ علاقه بود و است... برای ِ خاطر کسی که مهرش
به دلم افتاده بود... اما که است که بفهمد؟ خسته ام... کودک بیچاره ام که مادر درمانده
ای دارد این وسط چه گناهی دارد؟ مادری که تمام این هفده هفته را امانت دار خوبی نبوده
است، میزبان خوبی نبوده است... شرمنده ام... فرشته ی نازنینم شرمنده ام... زن بودن
سخت است... مادر بودن سخت تر... و تو نیامده می چشی تمامشان را از روان پریشانم...
حسشان می کنی و من نخواسته ام، نمی خواستم نیامده هدیه ام برایت پریشانی هایم باشد...
مرا ببخش و کنارم باش... با تو می گذرم از این روزها و امید به فردایی دارم که زنانه
گی، تنها حرف خوش آهنگی میان سطرهای نوشته و شعر مردمانم نباشد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر