۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

گاهی یادآوری!




در زنده گی ِ گاهن تکراری ما، صحنه ی تکراری و همیشه گی وجود دارد، آن هم هر صبح بوسیدن و گفتن جمله ی " من دارم می رم سر ِ کار، کار نداری؟ " ست و بعضی وقتها لوس کردن و خواستن چند بار دیگر بوسیده شدن است با چشمهای ِ بسته و سر آخر مراقب خودت باش گفتن! این جزوی از جدا نشدنی ترین قسمت از زنده گی ماست. شده است گاهی، وقتی بیدار می شوم یادم می آید که امروز، خبری از بوسه و خداحافظی نبوده و شب، وقت ِ برگشت، با خنده، با شوخی و حتا با عصبانیت به امیر گوشزد کرده ام که حواسم هست و متوجه شده م امروز بی خداحافظی رفته است و او هم با خنده، با شوخی و گاهی با بدجنسی می گوید فراموشی گرفته ام و نشان به آن نشان که قبل رفتن حتا، گفتی پنجره ی اتاق را باز کنم و انجامش داده ام و مرا چند دقیقه ای سر کار می گذارد! اما جزو معدود بارها، باقی روزهایی که گذشته است، این عادت حتا با بحث یا دلخوری هم کنار گذاشته نشده... گاهی فکر می کنم شاید امیر می خواهد ببیند هنوز هم برایم مهم است این وعده ی شیرین قبل از خروج از خانه و اینکه هنوز اهمیتی دارد یا نه... گاهی فکر می کنم شاید می خواهد تلنگری بزنم بهش و با گفتن " حواسم بهت هست " یادآوری کنم که با ارزش ترین است برایم... مخصوصن اینکه، بعد از گفتن این حرف، از آن خنده های ِ بکش مرگ من هم تحویلم می دهد!... بعد خیال می کنم که چه نیازمند این استم که کسی تلنگری بزند بهم، که یادم بیاورد که هستم و چه جایگاهی دارم تا این ذهن ِ فراموشکارم، اینگونه مرا به بازی نگیرد و خودم با دست خودم نیشتر به قلبم نزنم و بازیچه نباشم... کسی یادم بیاورد که میان این خاطرات ِ گنگ، شادی ئی بود که زمین تا آسمان با اینی که نشسته است اینجا فرق می کند... یاد آوری کند گذشته هایی که تلخی نداشته با خود، بلکه فکر کردن بهش، تمام لحظه هایت را هم، شیرین می کند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر