۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

بعد این همه بارون خون بالاخره پیداش می شه رنگین کمون...




یک. من دوست نداشتم رای بدم، نه اینکه دوست نداشته باشم اما نمی دونستم رای به چی و به کی و برای چی؟ داغ چهار سال پیش هنوز به دلم مونده بود، جای خالیه دوستانی که داشتم و دیگه کنارم نبودن و رفتن رُ به موندن ترجیح داده بودن مانع از این می شد که بخوام باز از نو اشتباه کنم. اما رای رُ حق می دونستم، یعنی هر کسی حق طبیعیش بود رای بده یا نده، که این نظرش رُ به صندوق بندازه یا نه، پاره کنه! - البته هیچ رقمه برام قابل قبول نبود اون آدمی که رای دادن رُ فقط به خاطر مُهر خوردن به شناسنامه و ترس از آینده می خواست قبول کنه، بدون هیچ تفکری! یا کل دلیلش یه متن هزاربار شِیر شده بود!! - و سعی کردم احترام بذارم به نظر آدم ها. توی این مدت همه ی مطالب مرتبط رُ خوندم، و گاهی با خوندنشون اون سمتی می رفتم و گاهی این سمتی! یعنی به نظرم میومد که دو طرف دارن درست می گن. آدمایی رُ می دیدم که اوایل اعلام ِ کاندیداهای انتخابات، با تمام وجود و سرسختانه تحریم می کردن و حالا یکی دو روز مونده به موعد، نظرشون عوض شده... آدمایی رُ می دیدم که به خاطر اینکه کسی نظرش باهاش متفاوته - حالا چه توی رای دادن و چه ندادنش - با بدترین لحن صحبت می کرد و حتا گاهن بد و بی راه می گفت... دوستی هایی رُ دیدم که با همین حرفها همون لحظه تموم شد و دلهایی رُ دیدم که چرکین شد از رفاقت... هی فکر کردم، هی خواستم ببینم حالا از همه ی این دیده ها و شنیده ها و خونده ها، چی نسیبم شده؟! و آیا هنوز اندر خم همون کوچه ی اولی هستم؟ دیدم من خواهی نخواهی خونه ی اول و آخرم همینجاست... دیدم با همه ی میل به رفتن از این کشور، باز هم یه گوشه ای از قلبم، اینجاست که برام عزیزه... اینجا کشورمه... اینجا خاکمه حالا هر کجا که باشم، اما فعلن بایستی اینجا زنده گی کنم پس باید یه نقشی داشته باشم... یه هو ترسیدم از اومدن جلیلی ها... ترسیدم از افکار پوسیده ای که سالها سعی کردم از خطوط قرمزش بگذرم اما قراره حالا حاکم بر جامعه و کشورم بشه، بدتر از پیش... ترسیدم از ریا و جای مُهری که بنا به شرایط گاهی نهان می شه و گاهی عیان! ترسیدم از بیش از پیش فرو رفتن توی لاکم... ترسیدم از اینکه زن، جایگاهش از اینی که الان هست - نه خوب! - پایین تر بیاد... ترسیدم که فرزندم یا فرزندانم فردا روزی تمام امید ها و آرزوهاشون توی خونه و آشپزخونه هدر بشه... شاید من خیلی منفی فکر می کردم و یا می کنم اما، با راهی که باز می شد برای همین اولی، بعدی ها بدتر از پیش پا جلو می گذاشتن! من از ترس بدتر شدن میل به رای دادن داشتم... من فکر کردم به اینکه با همه ی دوگانگی ها، با همه ی تحریم ها، با تمام اینها کشورم به سمت و سویی مثل سوریه بره! اون وقت چی؟ منی که از جنگ و از مرگ می ترسم، من که از نبودن عزیزانم واهمه دارم، آیا کاری می کنم که چنین بشه؟ من ترسیدم... من نخواستم کوتاه بیام که بشینم و نگاه کنم... من حالت تهوع می گرفتم از دیدن شبکه های ماهواره ای که آدم هایی گرداننده گانش هستن که هی از ایران من و ایرانی به پا خیز و بریز تو کوچه و مقابله کن با این نظام و رای نده و تحریم کن صحبت می کنن و وقتی کسی از همین ای ایرانی زنگ می زنه و می گه "به نظر من اگه رای بدیم..." شروع به فحش دادن می کنه! من هم دیدم به قول دوستی، نمی خوام فردا با قانون پنجاه درصد بعلاوه ی یک، اون رای " یکیه " باشم که انداخته نشده به صندوق! و دردخند زدم به حرف دوستی دیگه که ایران رُ کشوری می دونست که تنها جاییه که مردمش به خاطر رئیس جمهور نشدن کسی دیگه، می رن و رای می دن... و من رای دادم... و رای من، نه به اینکه روحانی همون آدمیه که من می خواستم و می تونه تمام خواسته های من - ما - رُ برآورده کنه اما امید می ره و امید داشتم که بتونه جامعه رُ از کثافت نجات بده! و رای دادم به روحانی... حالا هم پشیمون نیستم، چون خیال کردم این کارم درسته... و امید... و امید تنها و تنها کاریه که آدم ها از دستشون بر میاد... و امید به اینکه خوشی ِ مردم، به ناخوشی بدل نشه...

دو. وقتی رسیدم خونه، از تلویزیون داشت رئیس جمهور منتخب رُ معرفی می کرد و بغض کردم... بغض از شنیدن صدای بوق هایی که داشت از بیرون خونه به گوش می رسید و بغض از اینکه چی می شد اگه این اتفاق چهار سال پیش رخ می داد؟! و بغض از خوشحالی و آه که خوشحالی چرا بی بغض همراه نبود؟ من دلم خواست شریک این مردم باشم و برم و خوشحالیشون رُ ببینم اما از رفتن پشیمون شدم... از موندن توی ترافیک و حرف شنیدن و تکه انداختن ِ دو تا دختر چهارده پونزده ساله ی ماشین کناری که به جرم نداشتن ربان بنفش یا عکسی از رئیس جمهور منتخب، خیال کردن ما " اون طرفی هستیم "! دو تا دختر پونزده ساله/ ههه!... من پشیمون شدم از خِیل جمعیتی که از لای ماشین ها با شعار می گذشتن و دستاشون ُ از پنجره ی باز ماشین داخل می آوردن من از لمس دستشون چندشم شد و از ترس، ترس از همین مردمی که برای دیدن خوشیشون رفته بودم، شیشه رُ بالا کشیدم و در رُ قفل کردم!... من پشیمون شدم، متاسف شدم، بغض کردم از آدمهایی که انقدر توی تنگنا بودن - که دست خودشون نبود - که حالا، فقط پی خوشحالی توی جشن پیروزی نیومده بودن بلکه تنشون رُ - دونسته و نه اتفاقی - به تن دخترها و خانم ها می مالیدن و می چسبوندن و تاسف برانگیز تر اینکه دخترها هم لبخند می زدن گاهی... من اینها رُ دیدم....! و البته نه اینکه همه از یک طیف و از یک مدل باشند... آدم ها و جوون ها، پسر ها و دخترهایی رُ هم دیدم که با لبخند، با مهربونی، شیرینی و شربت تعارف می کردند و انقدر خالصانه و با محبت می گفتند پیروزیمون مبارک که آدم کِیف می کرد... اما... آخر خوشحالیمون همین هاست؟ ... بودن همین آدم ها؟ بودن کسانی که افکارت رُ صد و هشتاد درجه تغییر می دن؟... خواسته ی تک تک کسانی که رای دادن، همین خوشی ِ یک شبه بود؟ همین انجام دادن این کارها؟... نمی دونم... من نه مال نسل قدیم هستم، نه آدم مذهبی و حذب اللهی و نه، خشکه مذهب... من هم جوون هستم...

سه. بابا کارمند دولت بود، چهار سال پیش بعد از انتخابات، یک روز سوار ماشین اداره بودیم با پلاک دولتی که جایی بریم - با برگه ی یک روزه ی استفاده از ماشین از محل کار - بعد ماشین پشت سری شروع کرد به بوق زدن و چراغ دادن و بابا به خیال اینکه می خواد سبقت بگیره کنار رفت، و ماشین مورد نظر به کنار ماشین ما اومد و شیشه رُ داد پایین و هرچی فحش بود بهمون داد، به ما، به بابا! تمام ناراحتیش رُ از دیگران سر مایی که سوار ماشین پلاک قرمز دولتی بودیم خالی کرد و بابا، که اول از عصبانیت قرمز شده بود، وقتی متوجه ی دلیل این بد و بی راه شنیدن ها شد، ساکت شد و در جواب سوال من که چرا جوابش رُ ندادی گفت بذار ناراحتیش ُ همینجا خالی کنه تا اینکه جایی دیگه، چون دستش به جایی بند نیست! و من اون روز چه قدر احساس بدی داشتم... احساس " آش نخورده و دهن سوخته "... احساس بد به معنای واقعی... احساس کسی که بدون انجام جرمی، مجرم شناخته شده و محاکمه شده... احساس تحقیر شدن... و دیشب نمی دونم چرا وقتی به خونه رسیدم همراه با همین احساس بودم! حس تحقیر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر