۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

تو این روزها زنده گی ساده نیست...




ما بچه بودیم، پدرم هنوز یک کارمند معمولی بود و به جز من و برادرم و مادرم، پدربزرگ و مادربزرگ و عموی کوچکم هم با ما زنده گی می کردند و البته بودن ِ دو سه نفر دیگر که باید در ماه دستشان را می گرفتیم - پدرم البته - تا زنده گی را بگذرانند.. ما آرزو داشتیم، ما همه چیز می خواستیم، بچه بودیم به هر حال و هر شی فریبنده پشت ویترین مغازه ها دلمان را آب می کرد و آویزان از سر آستین پدر و مادرمان می شدیم و دلمان می خواست همه ی چیزهای خریدنی دنیا را!! ما نمی دیدیم که شرم در چشم پدر از نداشتن را، ما نمی فهمیدیم، بچه بودیم! ما بیرون که می رفتیم و جاهایی که ممکن بود رگ خریدن و حسرت ما بالا بزند، دورادور و یواشکی پدر و مادرمان ما را رد می کردند از کنارشان. حالا سالها از آن زمان می گذرد و من فراموش نمی کنم، یاد گرفته ام فراموش نکنم کجا بودیم و به کجا رسیدیم. پدرم یادمان داده است بدانیم از سختی، از حسرت، از خواستن به جایی رسیده ایم که هرچه خواستیم برایمان مهیا بوده است دیگر، و من، در گذر این سالها، همیشه دیدن ِ مردمی که نداشته اند، دیدن ِ آدم هایی که تو گویی کپی برابر اصل آن زمان های ما هستند بغض می کنم، گریه می کنم چون با بند بند وجودم حس و حالشان را - چه بچه ها و چه بزرگترشان را - می فهمم! حسرت را می خوانم در چشمشان، شرم را، نداشتن را... این روزهایی که در نمایشگاه مشغول به کارم خیلی از این مردم از پیش چشمم رد می شوند. دیشب پدر و مادری تقریبن مسن - شاید هم نه گذر زمان، که سختی آن گردهای سپید را روی مویشان نشانده بود! - همراه دو دختر چهارده و هشت ساله شان دم غرفه ایستاده بودند، بر خلاف دیگران که می آمدند مستقیم رو به روی میز ما و باد به گلو انداخته و با اعتماد به نفس از ما سوال می کردند راجع به شرایط ثبت نام در کلاس های موسیقی، آن ها کنار میز، آن گوشه ها که سریعن راه فرار هم داشته باشند ایستاده بودند، دخترها سر آستین پدر و مادر را گرفته بودند و با التماس می خواستند که بدانند کلاس ها چه گونه است که بشود ثبت نامشان کنند که داشتند حسادت می کردند حتمن به بچه های شش هفت ساله که انواع سازها را آن بالای سکو به صدا در می آوردند. پدر با صدای لرزان از من پرسید و من با شرمنده گی هزینه ی کلاس ها را گفتم. آرام سرش را آورد جلو و با خجالت گفت قسطی هم می شود؟ و من خجول تر از او پاسخ دادم که باید از آقای فلانی رئیس موسسه بپرسند که البته او هم با صدای بلند گفت که نه نمی شود. بچه ها بغض کردند، دختر کوچکتر گریه کرد، مادر چشمش برق می زد از اشک و پدر شرمنده سعی می کرد به رفتن فرزندانش را راضی کند و من؟! من شکسته بودم، گریه ام گرفته بود، بغض داشتم، بغض از حسرت اینکه نمی توانم کمکی کنم، نمی توانم شادی را به دلشان بیاورم... من خوشحالم از اینکه مردم کشورم، از بردن یک مسابقه ی فوتبال شاد می شوند، می رقصند، می خندند؛ اما کاش، ای کاش سر سوزنی از این خوشحالی، سهم این خانواده و خانواده هایی بود که این شبها کم نیستند... دلم چه قدر می گیرد... دلم چه اندازه گرفته است که بغض، تنها کاری است که از دستم بر می آید برای ِ مردم کشورم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر