۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

و خدایی که در این نزدیکی ست




دوم دبیرستان بودم، در مدرسه ای غیر انتفاعی و هم کلاس با دوازده شاگرد دیگر. نیلوفر بغل دستی ام بود که همیشه ی خدا سر ِ اینکه کی، کنار دیوار بنشیند و ولو بشود دعوا داشتیم. بعدتر قرارمان نگفته این شده بود که هرکسی زودتر برسد مدرسه جا برای ِ اوست! و چه بسا گاهی اوقات از ترس گرفتن جا از سمت دیگری، حتا زنگ های تفریح هم بیرون نمی رفتیم! رابطه ی آنچنان صمیمی نداشتیم فقط گاهی اوقات که می دانست شعر دوست دارم، از توی مجله ی چهل چراغی که همیشه همراهش بود شعری را برایم می خواند یا می نوشت توی کاغذ و می داد دستم. یک پنجشنبه ای که فردایش قرار بود بروم مهمانی - حالا یادم نمی آید چه مهمانی بود که آنقدر برایم اهمیت داشت - و گفته بودم برایش، و شاید هم برای همه ی آن دوازده نفر. همانطور که تکیه داده بود به دیوار و سرش را گذاشته بود روی دستش، دیدم یک دستبند نقره ی خیلی زیبا دستش است، و تعریف کردم ازش. خیلی خونسرد و آهسته و خمار خواب، دستبند را باز کرد و گذاشت پیش رویم و گفت بردار و فردا بنداز دستت توی مهمانی. چشمانم گشاد شده بود، آخر نه آنقدر صمیمی بودیم و نه تا به حال چیزی از کسی قرض گرفته بودم، آن هم چیزی به این قیمت را که زمان خودش خیلی گران محسوب می شد. با دستم هل دادم طرفش و گفتم نه بابا، نمی خوام. دستبند هی روی میزمان، از سمت من هل داده می شد سمت او و از سمت او هل داده می شد سمت من که ناگهان دستی از پشت و بین میز آمد جلو و دستبند را برداشت و گفت، من برش می دارم نیلوفر، فردا بعد بازی بسکتبال می ریم خونه ی فلانی می خوام بندازم دستم! شیوا بود، خوشگل ترین دختر کلاس و پررو ترینشان و همچنین قلدرترین! نمی دانم سر چه حرفی بود که دعوایمان شد و حالا من می خواستم دستبند را بردارم، دلم می خواست حالش را بگیرم که آنطور پررو پررو خودش را انداخته بود وسط، صدایمان رفت بالا و ناظم آمد سر کلاس و شیوا با کمال بی ادبی مرا متهم به نمی دانم چه کرد و تمام آن ده نفر باقی هم او را تایید کردند! خیلی دلم سوخت و اشک توی چشمانم جمع شد و ساکت ماندم که نیلوفر با همان آرامی و خونسردی بلند شد و دستبندش را از دست شیوا گرفت و گفت نه خانوم، این دستبند برای ِ منه و شیوا بدون اجازه برش داشته و حالا هم داره دروغ می گه! چه احساسی بهم دست داد، احساس حمایت شدن، احساس اینکه آخر سر کسی ایستاده بود جلوی آن دخترک هرچند که صمیمی ترین دوستش هم بود و پنج سالی می شد هم کلاسی بودند. ناظم شیوا و ده نفر دیگر را توبیخ کرد و من پیروز و با کَمکی خنده نشستم سر جایم اما شیوا همینطور لیچار بارم می کرد و من زُل زدم توی چشمش و در دلم گفتم الهی همین زبان که دلم را سوزانده، اشکت را دراورد. فردایش که جمعه بود، پس فردا شیوا با ماسکی روی دهان آمد کلاس و بعدش یکی دیگر از بچه ها که توی تیم بود، گفت دیروز موقع بازی سر خورده و با دهان افتاده است زمین و زبانش مانده لای دندانش و... البته که کنده نشده بود زبان، اما باعث شد یک هفته ای نتواند صحبت کند و لبش هم چاک خورده بود!
در تمام این سالهایی که اینجا زنده گی می کنم، خیلی ها از اطرافیانم دلم را سوزانده اند و تهمت به ناروا بهم زده اند و اشکم را درآورده اند و من، هیچوقت کاری از دستم بر نیامده و فقط، در دلم یک حرفی زده ام که خدایا، من اینجا غریبم، کسی را ندارم و هرگز جلوی روی کسی که بزرگتر از من هم است نمی ایستم چون دفاع از خود وقتی انکار پشتش هست از سمت مقابل، دردی را دوا نمی کند، فقط تو شاهد باشد، شاهد تنهایی و غریب بودنم اینجا! و همیشه، خدا، یک جایی، دقیقن مشابه ش را، از جایی دیگر برگردانده سمت آن طرف و من، فکر می کنم در این دنیا چه کسی هست غیر از خداوند که همیشه حامی ام باشد؟!

- دستبند را از نیلوفر گرفتم و از پنجشنبه تا شنبه، توی ویترین بوفه مان بود، چون نه پدرم اجازه داد ازش استفاده کنم و همان شب برد مرا بیرون و یک سرویس نقره که رویش گل های بنفش داشت خرید برایم، و نه اینکه اندازه ی دستم می شد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر