۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

توی سینه ش جان جان جان




فکرم به شدت مشغول است، زنده گی گاهی چنان آرام پیش می رود که متعجب می شوی از گذرش و گاهی چنان روی دنده ی خراب و پیچ وا پیچش می افتد که می مانی، این همان زنده گی ست؟ سعی می کنم صبور باشم و آرام و گاهن که عصبی ام با خودم می گویم ریلکس ریلکس ریلکس تر و بعدش به بچه ام یادآوری می کنم که چیزی نیست، مامان آرام می باشد... اما چه فایده وقتی تمامشان دروغ است؟ دل نگرانی مهم ترین مسئله ی این روزهایم است و بیش از آن، شاید به پیشواز ِ مادر شدن، رفتن باعث شده است بیش از پیش غم خوار ِ مادرم باشم که معصوم است... چه حیف از عمری که تلف کرده است، چه حیف از روزها و شبهایی که گذرانده است در زنده گی ما، و حالا، روزهایی که میان سالی را طی می کند - چه غمگین است این واژه، چه غم انگیز است که می بینی مادرت پیر شده است، پیر می شود - عوض آنکه به آرامش رسیده باشد، دغدغه هایش بیشتر شده است، مهمان داری هایش کم که نشده، زیاد تر از گذشته هم شده است و حالا، نه میهمان هستند که چتر خود را آن آدم ها - که آدم نیستند - باز کرده اند بر سر زنده گانی اش! مادرم سی و سه سال دم نزده است، زن بوده است، زنانه گی اما نکرده است، منظورم شاید این است که هرگز برای خودش نبوده هرچند اشتباه کرده، اما اینگونه بوده است دیگر، تمام عمرش را گذاشته است پای من و برادر و بیش از همه پدرم... تمام عمرش را گذاشته است پای پدر شوهر و مادر شوهر، برادر شوهر و خواهر شوهرش... گاهی فکر می کنم پدرم باید دست های مادرم را ببوسد، باید سر تا پایش را طلا بگیرد، باید بالای سرش بگذاردش، و گاهی خیال می کنم مادرم حتا وجودش از سر پدرم و تمام ایل و تبارش - که ما هم البته جزوش استیم - زیادی زیاد بوده است... مادرم لیاقت بهتر از این ها را داشته است... مادرم لیاقت بیش از این ها را دارد... چه دردناک است که نمی توانم، نمی شود، در کلمه نمی گنجد که بگویم از مادرم، بگویم از زنده گی اش...
مادر جانم، حالا شاید او هم فکر می کند من که به پیشواز این حس می روم، بیشتر می فهمم که تمام حرفهای ریز و درشتش را برایم قطار وار می گوید و من، سکوت می کنم که چه باید کرد؟ و فکر می کنم تمام این سال ها، این همه حرف را کجای دلش تلنبار کرده بوده است که تمامی ندارد؟ من کجا بودم؟ در جزیره ی تنهایی خودم؟ در غاری که برای خودم ساخته بودم؟ میان حصاری که راهی برای ورودش نداشته؟ من که همه از محبتم دم می زدند، من که همه می گفتند دختری ست مهربان، این همه محبت را چه بدجنسانه از اون دریغ کرده بودم... آخ مادرم... چه اندازه تنهایی تو بزرگ بوده است.........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر