۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

مرا به خانه ام برگردان



نمی شود انکار کرد که ماه ِ رمضان برای ِ اکثر ماها - نمی گویم همه - یادآور ِ خاطرات ِ خوبی ست
من جزو آدم هایی بودم که موهبت ِ این را داشتم که کنار ِ خانواده ام بعلاوه ی پدربزرگ و مادربزرگم بزرگ شوم، همان هایی که معتقدم چراغ ِ یک خانه اند!
ماه ِ رمضان که می شد، همیشه شوق و ذوقی کودکانه تمام ِ من را در بر می گرفت، همیشه اصرار پشت اصرار که مرا حتمن برای ِ سحری بیدار کنید و دیگرانی که می گفتند نیازی نیست تو روزه بگیری اما مسئله برای ِ من روزه گرفتن یا نگرفتن نبود، مسئله بودن در آن صبح و جمع شدن ِ همه مان دور ِ هم بود و عطر ِ خاصی که همیشه مشام ِ آدم را نوازش می کرد، عطری که گویی مختص به همان زمان بود و دیگر نیست!
بچه بودم، مابین ِ خواب و بیداری، کنار ِ سفره ی سحری می نشستم و با چشمانی که به زور  باز می ماند غذا می خوردم، خورده و نخورده بلند می شدم و به حیاط می رفتم
حیاط ِ ما آن زمان بزرگ بود، یک گوشه اش انباری داشت و کنارش یک درخت ِ توت  که شاخه هایش تا بالای ِ سر انباری ادامه داشت، مثل ِ پسر بچه ها از درخت بالا می رفتم و روی ِ بام ِ انباری دراز می کشیدم و به آسمان و ستاره ها خیره می شدم، آنقدر می ماندم تا تلالو آفتاب را بر پرده ی آسمان ببینم
تمام ِ اطرافم بو بود، عطر و بوی ِ ساده گی، خوشی، سحر و نسیم خنکی که پوستم را غلغلک می داد و گاهی لرز به تنم می انداخت و صدای ِ اذان که پخش می شد اطرافم و منی که انگار تک ستاره ی دنیای ِ کودکی ِ خودم بودم بر بالای ِ سر ِ انباری ِ خانه مان
عجب دنیای ِ کوچک و کودکی داشتم
پدر اوایل حتا شده به زور مرا از آن بالا پایین می کشید، خب، پدر بود و می ترسید که خوابم ببرد و غلت بزنم از آن بالا یا توی ِ کوچه یا داخل ِ باغچه!
مادربزرگم بود که پدر را راضی کرد که من قول می دهم بهشان که اگر دیدم دارد خواب پشت ِ پلک هایم می آید، از آن بالا پایین بیایم و بارها دیده بودم که خودش یواشکی از بالای نردبام که آن سر ِ انباری چسبیده بود به دیوار بالا می آمد تا حواسش به من باشد
تمام ِ کودکی ام بود و مادربزرگم... خدایش بیامرزد، نازنین آدمی بود، برای ِ تمام ِ من
 فرشته ی ِ نجاتی که همیشه کلید ِ قفل هایی بود که به نظرم باز شدنش غیر ممکن می آمد
سحرهای ِ کودکی ِ من اینگونه می گذشت و افطارهایی که بوی ِ نان ِ شیرمال ِ داغ می داد و بخار ِ چای و صدای ِ ربنای ِ شجریان که گویی نه تنها از خانه ی ما، که از تمام ِ خانه ها به گوش می رسید
مهربانی بود آن وقت ها، دستهای ِ با محبت و جمعی که هرگز از هم پاشیدنش به فکرم خطور نمی کرد!
سالها می گذرد، دیگر صدای ِ شجریان نمی آید، دیگر عطر و بو از خانه، محله، کوچه و تمام ِ شهر پر کشیده است!
خانه مان حیاط ندارد، انباری ندارد، درخت ِ توت ندارد
کسی سالهاست نان ِ شیرمال نخریده است
مادربزرگم زیر ِ خروارها خاک خفته ست و خوراک ِ موریان شده است
و من، اینجا، در دورترین نقطه ی این جهان نشسته ام، و خاطرات ِ شیرین ِ کودکی را مرور می کنم واشک  از چشمانم پاک می کنم
بیچاره مادرم، بیچاره پدرم که از آن جمع، تنها کسانی هستند که دور ِ سفره ی سحر می نشینند، و تک و تنها با هم سحری می خورند و بغضشان را قورت می دهند و افطاری به سفره ی کوچکشان نگاه می کنند که دیر زمانی پیش، جای ِ آدم هایی بود که دیگر نیستند
چه شد آن روزگار؟ دستی از کجای ِ این پهنه ی آسمان در آمد و تمام ِ خوشی های ِ کوچکمان را از ما ربود؟!

مرا
به خانه م برگردان
به سالهای ِ خوش ِ کودکی
به دستان ِ پُر مهر مادربزرگ
به حیاط، باغچه، آسمان
به عطر ِ بکر ِ ساده گی
مرا بگردان
برگردان
هرجا
به از این جا

۲ نظر:

  1. خیلی قشنگ بود
    سنم زیاد نیست اما همه اینا رو که گفتی درک کردم. و دیدم
    اشکمو در اوردی نصفه شبی
    خیلی زیبا بود

    پاسخحذف