۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

تاب تاب عباسی... خدا مرا... بندازی...نندازی...




 ماشین را پارک کردم و رفتم داخل ِ محوطه ی پارک
میان ِ چمن ها نشستم و دستم را فرو کردم داخل ِ چمن.. چه احساس ِ تر و تازه ای به آدم دست می دهد مخصوصن وقتی خیال می کنی غم داری و نیاز به چیزی که یادآوری کند زنده گانی همیشه به این گوهی باقی نمی ماند... دلم می خواست چمن های ِ خیس خورده ی پارک را در آغوش بگیرم... دلم می خواست کفش هایم را از پایم در آورم و دستانم را باز کنم و دور ِ خودم چرخ بخورم و چرخ بخورم... دل از چمن ها که کندم، بلند شدم و رفتم کنار ِ وسایل ِ بازی داخل ِ پارک... بچه ها برای ِ تاب بازی صف بسته بودند، نفر ِ آخر را پیدا کردم و من هم داخل ِ صف شدم... بچه ها زیر ِ چشمی نگاهم می کردند با تعجب و من تنها به رویشان لبخند می زدم... نوبت به من که رسید بعد از مدتها سوار بر تاب شدم و کم کم شروع به تاب خوردن کردم... بالا و بالاتر... سریع و سریع تر... زیر ِ لب آرام زمزمه کردم " تاب تاب عباسی، خدا مرا نندازی... تاب تاب عباسی، خدا مرا نندازی " و آوای ِ آرامم کم کم اوج گرفت... بچه ها بلند بلند به این غول ِ بیایانی که سوار بر تاب بود می خندیدند و والدینشان با تعجب به من نگاه می کردند... و من می خواندم: " تاب تاب عباسی، خدا مرا نندازی... تاب تاب عباسی، خدا مرا نندازی... بندازی... نندازی... بندازی...نندازی...بندازی.... " و با کم کردن ِ سرعت تاب خوردنم، صدایم رو به خاموشی رفت
مودبانه رو به همه لبخند زدم و به سمت ِ ماشینم رفتم...
دلخوشی های کوچیک... همین است... حتا نگاه ِ متعجب ِ دیگران... حتا خنده ی کودکانه خردسالان... حتا اشک های ِ گم ِ من که میان ِ تاب خوردن ها، از دیدگانم محو می شد... دلخوشی های ِ کوچک...!

۲ نظر:

  1. دل ساده
    برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
    گنجشک ها را
    از دور و بر شلتوک ها کیش کن
    که قند شهر
    دروغی بیش نبوده است

    پاسخحذف