ماشین را پارک کردم
و رفتم داخل ِ محوطه ی پارک
میان ِ چمن ها نشستم
و دستم را فرو کردم داخل ِ چمن.. چه احساس ِ تر و تازه ای به آدم دست می دهد مخصوصن
وقتی خیال می کنی غم داری و نیاز به چیزی که یادآوری کند زنده گانی همیشه به این گوهی
باقی نمی ماند... دلم می خواست چمن های ِ خیس خورده ی پارک را در آغوش بگیرم... دلم
می خواست کفش هایم را از پایم در آورم و دستانم را باز کنم و دور ِ خودم چرخ بخورم
و چرخ بخورم... دل از چمن ها که کندم، بلند شدم و رفتم کنار ِ وسایل ِ بازی داخل ِ
پارک... بچه ها برای ِ تاب بازی صف بسته بودند، نفر ِ آخر را پیدا کردم و من هم داخل
ِ صف شدم... بچه ها زیر ِ چشمی نگاهم می کردند با تعجب و من تنها به رویشان لبخند می
زدم... نوبت به من که رسید بعد از مدتها سوار بر تاب شدم و کم کم شروع به تاب خوردن
کردم... بالا و بالاتر... سریع و سریع تر... زیر ِ لب آرام زمزمه کردم " تاب تاب
عباسی، خدا مرا نندازی... تاب تاب عباسی، خدا مرا نندازی " و آوای ِ آرامم کم
کم اوج گرفت... بچه ها بلند بلند به این غول ِ بیایانی که سوار بر تاب بود می خندیدند
و والدینشان با تعجب به من نگاه می کردند... و من می خواندم: " تاب تاب عباسی،
خدا مرا نندازی... تاب تاب عباسی، خدا مرا نندازی... بندازی... نندازی... بندازی...نندازی...بندازی....
" و با کم کردن ِ سرعت تاب خوردنم، صدایم رو به خاموشی رفت
مودبانه رو به همه لبخند
زدم و به سمت ِ ماشینم رفتم...
دلخوشی های کوچیک...
همین است... حتا نگاه ِ متعجب ِ دیگران... حتا خنده ی کودکانه خردسالان... حتا اشک
های ِ گم ِ من که میان ِ تاب خوردن ها، از دیدگانم محو می شد... دلخوشی های ِ کوچک...!
دل ساده
پاسخحذفبرگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است
...
حذف